#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_120

ارسام- خب..چه خبر از اون موقعی که نشستی حرفی نمیزنی.. با دستام بازی بازی کردم و سعی کردم تا چیزی تحویلش بدم..:

-سلامتی خبری نیست.. فعلا چیزی برای گفتن ندارم..

-درچه مورد میخواستی باهام حرف بزنی؟ چشمام رو بستم..:

-بذار بریم یه جای مناسب بهت میگم.. ترافیک ازاد شد..ترمز رو پایین کشید و راه افتاد..همون لحظه دستم رو گرفت و روی دنده گذاشت..هیچ حسی که بهم دست نداد به کنار...یه جورایی احساس پشیمونی هم بهم دست داد..با نزدیک شدن به محل مورد نظرش تپش قلب من هم بیشتر شد..انگار که میخواست سینه ام رو بشکافه..اون یکی دستم رو روی قلبم گذاشتم و خودم رو به ارامش دعوت کردم و تو دلم مدام جمله ی "اروم باش دختر...اروم" رو تکرار میکردم..با صداش پیاده شدم..شاید ظاهرم اروم بود..ولی درونم غوغایی بود..نمیدونستم عکس العملش چی میتونه باشه..فقط یه دلشوره ای از اون اول که تو ماشین نشستم باهام همراه شده و هیچ جوره هم کنار برو نیست ..

شونه به شونه اش قدم برمیداشتم.. همه ی وجودم از واکنشش میلرزید..میدونستم کم چیزی رو نمیخوام بهش بگم...باهر قدمم صلوات میفرستادم.. حتی قدم هام هم میلرزید.. برای اینکه به خودم مسلط بشم دسته ی کیفم رو محکم چسبیدم..

-آخ !..

پام تو چاله ای نسبتا گود فرو رفت و اولین چیزی که دستم رسید رو گرفتم..اون هم کت چرم ارسام بود.. اخه بگو دختره کم عقل مریضی چشم بسته راه میری؟!..

ارسام-چی شد؟

-پام تو چاله فرو رفت..

-بیشتر مراقب باش..حواست کجاست؟ طوریت نشد؟حواسم؟؟ انقدر درگیرم که حتی هوش و حواسم برام نمونده!..نه کوتاهی گفتم و در کافی شاپ رو باز کردم..دستش رو پشت کمرم گذاشت و منو به داخل هدایت کرد.. وقتی قدمم رو تو کافی گذاشتم هرمی از گرما صورتم رو نوازش داد.. هوای بیرون سرد بود و این گرما برام ل*ذ*ت بخش بود..پشت یکی از میزای دو نفره نشستیمو اونم متقابلا روبروم نشست.. نگاهی به اطراف انداختم..کافی شاپ پر از دختر پسرای جوون بود..

-چی میل دارین؟

با اومدن یکی از کارکنان بالای سرم حواسم به خودم جمع شد..

ارسام-هانا جان چی میخوری؟

من الان هیچی از گلوم پایین نمیره،همین که بزاق دهانم رو میتونم فرو بدم بازم جای شکر داره!!با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم:

-نمیدونم..هرچی خودت میخوری برای منم همون رو سفارش بده..سرشو تکون داد و رو به مرد گفت دوتا کیک و قهوه لطفا.. دستاشو توهم گره دادو به جلو متمایل شد:

-خب؟نمیخوای شروع کنی؟ یه نفس عمیق دیگه کشیدم و مردمک چشمام رو بعد از کلی چرخوندن اطرافم تو صورتش متمرکز کردم..:

-خب..راستش..میخواستم باهات حرف بزنم..ولی..نمیدونم..چجوری بگم ..

-در چه مورد هست؟ انگار به زبونم یه قفل اویزون کرده بودن..مونده بودم چجوری و از کجا شروع کنم..

:-خب..ببین..این چیزی که میخوام بگم...حقیقتش.. همون مرد اومد و سفارشاتمون رو روی میز گذاشت..ارسام تشکر کرد و اون مرد هم رفت..


romangram.com | @romangram_com