#باغ_پاییز_پارت_79
-بهار ترو به خدا تعارف نکن . من به اندازه کافی به خاطر حرفهای پری از شما شرمزده هستم ...
لبخند زدم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنم نگاهم رو به روی گل دوختم . اما تمام هوش و حواسم پیش صحبتهای چند لحظه پیش سروش بود . از اینکه به اون حالت از ما دفاع کرده بود غرق در لذت بودم . حالا دیگه هیچ تنفری نسبت به سروش در وجودم حس نمیکردم .برعکس چیزی شیرین در وجودم حس می کردم . دوست داشتم توی سکوت به آوای زیبای صداش گوش بدم . چرا تا به حال هیچ دقتی به رنگ صداش نکرده بودم؟چقدر لطیف ونرم حرف میزد. انگار صداش لالایی موزونی بود که من رو به خواب فرو میبرد .خوابی پر از رویاهای شیرین .
-پاییز خانم افتخار همراهی رو به ما میدید؟ سر برگردوندم و از دیدن نگاه میخکوبش به روی صورتم برای اولین بار با عشق لبخندی نثار صورتش کردم .بهار همچنان لبخند میزد .صداش توی گوشم طنین انداخت:
- مبارکت ای گل من این حس جدید و آشنای همیشگی ...
دست بهار رو گرفتم و هر دو با ذوق به داخل ماشین شیک سروش خزیدیم . وقتی داخل ماشین نشستم بی اختیار تمام اجزای ماشینش رو از نظرگذروندم . از نظر راحتی و قدرتش با تاکسیهایی که سوار میشدیم میسنجیدمش . چقدر فرق میکرد . اون تاکسی ها از صدای موتورشون عصبی میشدم و گاهی اوقات گوشهام رو میگرفتم تا صداشون رو نشونم و بعضی هم که صدا نمیدادند به قدری آهسته حرکت میکردند که کلافه ام میکردند و یا صندلی هاشون به قدری داغون بود که از نشستن روی اونها بدنم خورد و خاک شیر میشد .اما حالا چی؟ به قدری ماشین ظریف و نرم حرکت میکرد که از لذت چشمام رو بسته بودم و سرم رو شونه ی بهار گذاشته بودم . صدای موزیکی ملایم توی فضا پخش میشد . در همین موقع چشمم رو باز کردم و خواستم تشخیص بدم که چقدر تا مسیر باقی مونده .نگاهم در نگاه سیاه سروش تلاقی کرد .با لبخندی نگاهش رو از آینه گرفت و به رو به رو چشم دوخت .بهار با آرنجش به پهلوم زد و گفت:
-شب خوبی بود نه؟
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم . منظورش چی بود؟
-خیلی خسته شدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه نمیدونم چرا فکرم مشغول...
romangram.com | @romangram_com