#باغ_پاییز_پارت_66
اما حس غریبی که به تازگی در وجودم شعله کشیده بود بی تفاوت به دنبال همون نگاه آشنا توی چشمای سروش میگشت . اما سروش سر به زیر داشت و با دستاش موسیقی موزونی رو به صدا در اورده بود . چشمهام رو بستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم . چقدر صدای موزیک قشنگ بود . اونقدر در حس زیبایی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم غرق شده بودم که نمیفهمیدم همچنان چشمام بسته است و با لبخند دارم فکر میکنم .در سالن جز صدای پیانو صدای دیگه ای بلند نمیشد . همه با لذت گوش میدادند و لذت میبردند . همون طور که من لذت میبردم . دوست نداشتم به هیچ چیزی فکر کنم . تنها چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود نام سروش بود . کلافه چشم باز کردم و حس کردم که گونه هام از اشک تر شده . چرا؟ برای چی اشک ریخته بودم؟ بهار با دیدن نگاه نگران من گفت:
-پاییز چی شده؟چرا گریه میکنی؟
صدایش به حدی آروم بود که باعث شد من هم با همون لحن آروم بگم :
-نمیدونم . اصلاً دست خودم نبود . بی اختیار جاری شدن.
لبخندی زد و گفت:
-قشنگ میزنه نه؟
نمیدونستم چرا اما کلمات بدون خواست من از زبانم جاری شد :
-قشنگتر از اونی که فکرش رو بخوام بکنم . چقدر هنرمندانه میزنه .
بهار دستم رو توی دستش فشرد و زیر لب زمزمه کرد :
romangram.com | @romangram_com