#باغ_پاییز_پارت_42
-حدس بزن...
برگشتم به بهار نگاه کردم در حالی که لبخند میزد چهره اش رو به نشانه فکر کردن جمع کرد و گفت:
-جز پیمان و پیروز کسی رو سراغ ندارم ...
و بعد برگشت و نگاهم کرد . هر دو زدند زیر خنده و بعد از مدتی بهار ادامه داد :
-البته بعید می دونم که پیمان بعد از اون ماجرا دیگه سر به سرت بزاره نه؟
یهو با بنفشه صدای خندشون بلند شد .خودم هم خنده ام گرفت. راست می گفت دیگه بعد از اون قضیه پیمان که فکر می کرد من دیونه ام سر به سرم می نزاشت . اگر می شد که یک بار هم چنین بلایی سرپیروز بیارم خیلی مزه میداد . از این فکر چشمهام رو هم گذاشتم و به یاد بحث های یکی دو ماه پیشم با پیمان افتادم .
چشمهای عسلی با پوست تیره و وضع مالی خوبش باعث شده بود مرکز توجه دخترهای کلاس قرار بگیره . یک بار که با یکی از دخترهای کلاس صحبت می کردیم بحث به پیمان کشیده شده بود و من از دهنم در رفت و گفتم که پسر مغرور زشت چقدر ازش بدم میاد .و اما همین حرفم همان روز یکی دو ساعت بعد به پیمان رسیده بود و پیمان با عصبانیت روبه روم ایستاد و با لحنی زشت گفت:
-میشه بگی این نفرتت از کجا آب میخوره؟
و من چون همون روز اون بحث پیش اومده بود ناخوداگاه ذهنم به منیژه یکی از بچه ها کشیده شد اما با چهره ای درهم پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com