#باغ_پاییز_پارت_40
صدای خنده پسرها بلند شد . از اینکه باز هم مجبور بودم همکلام پیروز بشم چندشم شد . اصلاً من کلاً از صحبت کردن با اون بیزار بودم . پسری مغرور که فکر می کرد تمامی دخترها حاضرن براش سر و دست بشکونن . اما بنفشه که میدونست من کلاً با پسرهای دانشکده خصوصاً از نوع ثروتمندش بیزار بودم میگفت که پاییز تو چرا همیشه خنجرت آماده است که با هر حرفی از غلاف بیرون بکشیش؟ و این حرفش همیشه نسبت به پیروز صدق می کرد . پیروز از اون دسته پسرهای جذاب و خوش پوش کلاس بود که با سهمیه دولتی و پارتی بازی الان کنار ما توی کلاس نشسته بود. که این موضوع به شدت روی اعصاب من خط می کشید وقتی که فکر می کردم من و امثال من ماه ها زحمت کشیدم و درس خوندیم تا به موفقیتی برسیم که به این راحتی پیروز به اون دست پیدا کرده بود. و این عصبانیتم وقتی بیشتر میشد که پیروز سعی می کرد به هر طریقی توجه من رو جلب کنه . زمانی که میدید دخترهای کلاس برای با او بودن به هر کاری دست میزنند براش سخت بود که من، دختری ساده که از پایینترین سطح اجتماع بود نسبت به اون اینقدر بی توجه باشه .
-اوه.جداً؟ نمیدونستم که مسائل شخصی شما با کیانوش خان هم گره خورده...
با تعجب برگشتم و به کیانوش نگاه کردم . اون هم دست کمی از من نداشت . پیش خودم حدس زدم که در حین نگاه کردنم به کیانوش من رو دیده . با این حال با قیافه ای حق به جانب برگشتم به سمتش و گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم آقای محترم ...
و از اینکه این لفظ رو که الحق لایقش نبود به کار برده بودم حسی منزجر کننده گریبانم رو گرفت . پیروز لبخندی چندش آور روی لبهای کوچکش نشاند و در حالی که چشمان سیاه و نافذ و بی حیاش رو به صورتم دوخته بود گفت:
-منظور خاصی نداشتم شما خودتون رو ناراحت نکنید ...
و بعد زد زیر خنده . به حدی از دستش عصبانی شدم که حد و حساب نداشت . احساس می کردم از سرم دود بلند میشه . حسی مثل تحقیر در شبی که پری توی اون مهمونی کذایی ازم خواسته بود که براش آب ببرم پیدا کرده بودم . از این رو که این آدمها خیلی منزجر کننده هستند همونطور که نگاهش می کردم با عصبانیت گفتم:
-بهتره توهین نکنید پیروز خان ....
در همین زمان استاد اجازه مرخصی رو داد و من از جام بلند شدم و در حالی که به پیروز که بالای سر من ایستاده بود نگاه میکردم گفتم:
romangram.com | @romangram_com