#بد_خون_پارت_51
حنانه خندید.
ـ دیگه...
نگار چشم غره رفت.
ـ نمیخواد بیای، میترسم گند به بار بیاری.
***
خیلی وقت میشد که در جاده میراند، راه روستا خیلی دور بود و این نگار را خسته کرد بود، هر چه به آن جاده آسفالت که قدیمیتر بود، نزدیکتر میشد، هوا هم سردتر میشد. نگار بخاری را بیشتر کرد، جاده قدیمی بود و مه جاده را در برگرفته بود. نگار میترسید، تصادف کند. به نزدیکی روستا که رسید چند تا تابلو درب و داغان را دید، که رویشان نوشته بود دراز بیشه. جاده روستا پشت کوهی میرفت که باعث میشد، روستا معلوم نباشد. جاده باریک و لغزنده بود. نگار سرعتش را کمتر کرد، خانهها بسیار قدیمی بودند، هیچکس بیرون از خانه نبود. هوا هم به خاطر ابری بودن آسمان گرفته بود و فضای روستا حالت تاریکی داشت. نگار کناری پارک کرد، نگاهی به اطرافش کرد، هرچه میگشت آن مسافرخانه را پیدا نمیکرد. باد شدیدی میوزیدکه باعث میشد موهایش جلوی صورتش بیاید و عصبی بشود. سایهی تاریکی را از دور دید، جلوتر رفت و بلند گفت:
_ ببخشید.
سایه به طرفش برگشت، جلو تر آمد، نگار با دیدن سایه خمیده ترسید، چند قدمی عقب رفت، پیرمرد سرفهای کرد.
_ سلام دخترم، اینجا چه کار میکنی؟ از شهر اومدی؟
پیرمرد جلوتر آمد که نگار، صورت رنج کشیدهاش را دید.
سلامی کرد و گفت:
_ بله از شهر اومدم پرستار جدیدم، قرار برم مهمون خونهای که اینجا هست؛ ولی هرچی میگردم، پیداش نمیکنم. میشه کمک کنید؟
پیر مرد سری تکان داد و دست های زبرش را به طرفی دیگر کشید.
_ بفرمایید بریم خانه من.
نگار لبخندی زد.
_ ممنون مزاحم میشم؛ اگه میشه مهمون خونه رو نشونم بدید.
پیر مرد گفت:
_ بیا از این طرف.
romangram.com | @romangram_com