#بد_خون_پارت_42

ـ سلام، سر آزمونی یا تموم شده؟

ـ سلام، هنوز برگزار نشده.

ـ خودم میام دنبالت.

نگار خواست جواب امیر را بدهد که نظری گفت:

ـ نگار جون آزمون برگزار شده بدو برو.

نگار بلند شد و دوان دوان به سمت اتاق آزمون رفت.

آزمون به نظر آسان بود، گوشی‌اش را از کیفش درآورد تا شماره امیر را بگیرد، ناگهان اشتباهی وارد سالن دیگر شد، روی سر درش نوشته بود، اتاق پرونده، سردخانه. سالن تقریبا کوچک و اما خلوتی بود. نگار خواست برگردد که دید صدای پای کسی از یکی از راهروها می‌آمد، نگار از سر کنجکاوی ایستاد و منتظر ماند ببیند چه کسی از راهرو بیرون می‌آید، صدای پاها محکم نبود، سست بود، انگار پاها روی هوا راه می‌رفتند. پسر کوچکی از راهرو بیرون آمد، لباس‌هایش شلخته بود و کفش به پا نداشت، پشتش به نگار بود. نگار صدا زد.

ـ آقا پسر اینجا چه کار می‌کنی؟

پسر برگشت و به نگار نگاه کرد، نگار از چیزی که می‌دید فکش قفل شده بود. پسر بچه دهانش پر از خون بود و چشم‌هایش مانند آتش سرخ بود. زیر چشمانش رگه‌های آبی وجود داشت و رنگش بیش از اندازه پریده بود. پسر کوچک گفت:

ـ من می‌ترسم،گرسنمه، توام خون داری؟

و آرام ارام به طرف نگار قدم برداشت، نگار به خودش آمد و یواش یواش به عقب قدم برداشت. دستانش را بالا آورد و با صدایی لرزان گفت:

ـ آروم باش جلو نیا. میگم برات غذا بیارند، همین‌جا بمون.

پسر بچه بغض کرده، جیغ وحشتناکی زد و گفت:

ـ نه... من خون تو رو می‌خوام.

با تمام قدرت شروع به دویدن به سمت نگار کرد. نگار جیغی کشید و دوید؛ اما سرعت آن پسر بچه بیشتر بود، از پشت نگار را گرفت و او را به دیوار کوبید. نگار به قیافه وحشتناکش خیره شد، پسر بچه دستش را روی گلوی نگار گذاشت و فشار داد. نگار داشت خفه میشد. پسر دهانش را باز کرد که نگار دندان‌های نیشش را دید، با دو دستش دست پسر بچه را گرفت، صدایی شبیه به صدای خرخر از گلویش خارج میشد. با صدای داد کسی که به زبان دیگری صحبت می‌کرد، پسر بچه جیغ دیگری کشید و نگار را محکم به دیوار کوبید و به طرف پنجره بزرگ سالن رفت، محکم پنجره را شکست و فرار کرد. نگار همانطور که روی زمین بی جان افتاده بود قطره اشکی از چشمش چکید. کسی بالا سرش آمد.

ـ نگار؟ نگار؟

این صدا صدای امیر بود. نگار نمی‌توانست حرف بزند و فقط تند تند اشک از چشم‌هایش می‌چکید، امیر روی نگار خم شد و گفت:

ـ همه چیز تموم شد عزیزم، تموم شد.

شقیقه نگار را بوسید. نگار هق زد که گلویش به شدت درد گرفت. امیر یک دستش را زیر سر نگار و دست دیگرش را زیر پاهای نگار برد و بلندش کرد، به نظر نگار که جثه ریزی نداشت برای امیر خیلی سبک بود. امیر از جایی که آن پسر بچه فرار کرده بود، وارد محوطه بیمارستان شد. نگار متعجب به امیر نگاه کرد، چون نمی‌توانست حرف بزند به یقه امیر چنگ زد، امیر نگاهش کرد.

romangram.com | @romangram_com