#آوای_عشق_پارت_47
نمیدونم چقدر اونجا نشستم و به ماجراهای این چند روزه فکر کردم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم که هوا تاریکه..به ساعتم نگاه کردم..اووووف ساعت 7 بود حتما تا الان نگرانم شدن گوشیی هم که اوش برام همین دیروز خریده بود رو جا گذاشته بودم ... بلند شدم و راه اومده رو برگشتم ...
تا زنگ درو زدم بدون معطلی درو باز کردن و من رفتم داخل ... وقتی وارد ساختمان شدم مامان و خاله حمله کردن طرفم و با اخم و تخم بازجوییم کردن..حالا انگار من یه پسر بچه 5 سالم که ترس از گم شدنش دارن ... بالاخره راضی به رفتن من به داخل ساختمان شدن ... رفتم و توی نشیمن کنار بقیه نشستم ... اوش اومد و نشست کنارم و دستشو گذاشت روی پام ...
- کجا غیبت زد یهو بابا؟! ... نبودی ببینی چه خبر بود ... اوا که وقتی بهوش اومد تنها حرفی که زد خوبم بود بعدشم رفتن توی اتاقش با سیما و بیرون بیا هم نیست با منم که کلا حرف نمیزنه و قهره خدا تورو بخیر کنه معلوم نیست قراره با تو چه رفتاری بکنه ...
اونقدر ناراحت شدم که که حس کردم قلبم ترک خورد ... اگه قرار باشه اوا با منم قهر کنه که من میمیرم ... با حالت گریه به اوش نگاه کردم اونم یکم بهم نگاه کرد و بعد زد زیر خنده ... واقعا من موندم که این اوش چجوری عاشق شده اخه!!! ...
بیخیال این فکرا شدم ... باید ببینم چجوری میتونم از دل اوا دربیارم تا ناراحتیش از یادش بره ... باید امشب خوب فکر کنم ...
*****************
آوا
بالاخره روز عید رسید ... ساعت 9 صبح سال تحویل بود و من از ساعت 7 صبح بیدار شده بودم و مشغول درست کردن خودم بودم ... بعد از حمام و خشک کردن موهام نشستم جلوی میزم و با همون حوله دورم مشغول درست کردن خودم شدم ... یه رژ گلبهی رنگ زدم که توی صورتم خیلی خودشو نشون میداد..یه مداد سیاه هم کشیدن توی چشمام که جلوه چشمام رو بیشتر کرد ... ریملم زدم و در اخر یه سایه خیلی کم رنگ پشت چشمام زدم و تمام ... به آوای توی ایینه نگاه کردم ... خیلی تغیر کرده بودم ... بلند شدم و به سیما که تازه وارد اتاق شده بود و حمام کرده بود نگاه کردم ... یاد دیروز افتادم که پسرا مارو ترسونده بودن وقتی که سیاوش رفت بیرون و وقتیم که ما همه نگران شده بودیم ... برای خودمم عجیب بود که حتی منم نگرانش شده بودم..آوش چقدر عذرخواهی کرد و من حتی نگاهش هم نکردم ولی سیما زود بخشید اما من نمیتونم راحت بگذرم..من باید تلافی کنم ...
سیما اومد و روبه روی من ایستاد و یه سوت کشید ...
- چه کردی تو دختر ... بپر برو لباساتو بپوش بیا موهاتو خودم درست میکنم ...
لبخدی بهش زدم و رفتم سروقت کمدم..حالا چی بپوشم؟! ... خندم گرفت من همیشه وقتی میاومدم کنار کمدم این جمله رو تکرار میکردم و هردفعه خیلی سریع به نتیجه میرسیدم ... یه نگاه کلی به کمدم انداختم ... لباس عید به جز همون مانتو و شلواری که با ترلا خریدم دیگه چیزی نخریده بودم ... همینجور که داشتم چشم میچرخوندم نگاهم روی یه بلیز خیره موند ... اوووم..بد نیست خیلیم نپوشیدمش البته مهم نبود اگه دیده باشن من فقط بخاطر این میگم کم پوشیدمش که هنوزم اثار نو بودن رو داره ... برداشتمش و گرفتم جلو روم ... یه بلوز قرمز خوش رنگ که استین های سه ربعی داشت و سر استیناش یه دکمه خورده بود که به هم وصل شد بود..جلوی یقش سه تا دکمه میخورد و چندتا خط هم جلوش داشت تا خوش ترکیب تر بشه..جنس لباس از کتون مانند بود و خوشم اومد ازش ... سریع پوشیدمش و شلوار مخملمم پوشیدم برگشتم دیدم که سیما هم امادست ... ارایش غلیظی کرده بود ولی بهش میاومد..یه پیراهن کوتاه نباتی رنگ پوشیده بود که کمربند طلایی پهنی به دور کمرش بسته شده بود ... یه جوراب شلواری رنگ پا هم پوشیده بود و در کل قشنگ شده بود و بهش میاومد ... با لبخند بهش چشمک زدم ...
- خوشگل کردی کلک خبریه؟!
با ناز یه خنده ملوس کرد..
romangram.com | @romangram_com