#آرشام_پارت_71

اره دیگه مطمئنا ازادم که نمی کنن..
با نگام تعقیبش کردم که یه راست رفت سمت در و بعد هم از اتاق بیرون رفت..
نگامو چرخوندم سمت پنجره..ماتم زده بهش زل زدم..
تو سرم هزار جور فکر و خیال می چرخید که خودمو پرت کردم رو تخت..پوووووووف خدایا لااقل امشب کاری کن بتونم از اینجا فرار کنم..
10دقیقه از رفتنش گذشته بود و در حالی که داشتم به سمفونی قار و قور کردن شکمم گوش می کردم چشمام کم کم سنگین شد که یکی
در اتاق و بازکرد..
با چشمای خواب الود و نیمه بازم نگاش کردم..یکی از خدمتکارا با سینی غذا اومد تو اتاق و بعد ازگذاشتنش کنار تخت بدون اینکه نگام کنه
رفت بیرون..
بوی غذا که به مشامم خورد خواب از کله م پرید..تو جام نیمخیز شدم وبه سینی نگاه کردم..کبــــاب بود..وای خداجون دمت گرم..
نزدیک بود از زور گشنگی انگشتامو هم بجوم و قورت بدم..
باید تا شب انرژی داشته باشم..
هر جور شده امشب از اینجا فرار می کنم..
مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود..
کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دستم و زیر گردنم زدم..
بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو ت ح ر ی ک می کرد..
سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از
تلخی و سرما باشه..
یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود..می گفت « نپوش ، چون نفرت میاره ..همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره»..
و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور ِنحسش توی زندگیم شیفته ی این رنگ شدم؟!..
درست 10ساله که زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد..
می دونم الان داره این عذاب رو متحمل میشه..می دونم الان شاهد من و کارهای من هست..و چقدر لذت می برم وقتی می بینم که اون هم در
عذاب کشیدن من سهیمه..
هیچ لذتی برای من بالاتر از این حس نیست..
انقدر که برای خودم این جمله رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم..
و اون..گناهکار ..ِمن هم گناهکارم..همانطور که اون در حق من گناه کرد..در حق خیلی ها..
کاری کرد صدای شکستن روحم رو به وضوح بشنوم..با زندگی من و خیلی های دیگه..
اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش..اون یک گناهکار ِ حرفه ای بود..
یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای..
شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه..
و اونوقت بود که همه ی گناهانش نمایان شد..
و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهش رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم..
نفرت..
همون چیزی که ملکه ی قلبم بود..
*********************
یقه ی کتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم..
چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد به تمامی نگهبان ها اخطار دادم که چهارچشمی مراقب ِ اوضاع باشند..
حتم داشتم نقشه م امشب بدون هیچ دردسری اجرا خواهد شد..
وارد ویلای پشتی شدم..درست پشت ساختمان اصلی ویلایی مشابه به همان ویلای اصلی قرار داشت ولی در نمایی کوچکتر..
متشکل از 4اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ..اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود..تحت نظارت و خواسته ی من..
به وسیله ی 3پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد..
لوستر بزرگ و پر از تلالویی که خیره شدن به کریستال های درخشانش چشم را می زد..
بالای پله ها ایستادم و نگاهم رو به اطراف چرخاندم..
در وهله ی اول شایان را دیدم..تکیه به ستون کناری سالن داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود..
لبه ی لیوان شرابشان را به هم زدند و با لبخند به لب نزدیک کردند..
شایان دست زن را گرفت و به پشت ان بوسه زد..لبخند زن پررنگتر شد..
همیشه می دونست باید چکار کنه..به راحتی و مهارته یک روباه طعمه رو جذبه خودش می کرد..فریبکارتر وحیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و
برای همین خواستم که استادم اون باشه..
چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام شاد و پرانرژی یه سنگ سخت و نفوذناپذیر بسازه که دقیقا همانطور هم شد..

@romangram_com