#آرشام_پارت_37
ساقتش کنم..فریاد زدم: چرا کثاااااافت؟..از کی دستور می گرفتی؟..بگو تا خفه ت نکردم..حبیب تا همینجا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کاره کی
بوده؟..خودت یا کسِ دیگه؟..وحشت زده لباشو تکان می داد ولی حرفی نمی زد..انگار لال شده بود..بلندتر داد زدم: چرا خفه خون
گرفتــــی؟..بگو تا خفه ت نکردم ..بگو چرا بهم خیانت کردی؟..چرااااا؟..با دادی که سرش زدم به حرف اومد..تنش گوشه ی دیوار می لرزید و
یقه ش تو مشتم بود..وحشت زده لب باز کرد وگفت: به خدا کار من نبود قربان..من..محکم تکانش دادم و کمرشو کوبیدم به دیوار..فریادش بلند
شد..مشت محکمی به صورتش زدم..انقدر قوی که خون تو دهانش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد..دیوار سفید اتاق از خونش رنگین
شد..با همین دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد ..ولی ول کُنش نبودم..باید اعتراف می کرد که اون اشغال
کیه؟..!گردنش رو گرفتم..با خشم فریاد زدم و سرشو روی میز کوبیدم ..بلند نالید..به گردنش فشار اوردم..-بگو پست فطرت..از کی دستور می
گرفتی؟..چرا تو گروهه من نفوذ کردی؟..بگو کثافت..بگوووووو تا خردش نکردم..به گریه افتاد..یک مرد تقریبا 40ساله.. 2سال برای من کار می
کرد و 1سال بود که بهش اعتماد کرده بودم..ولی نه در هر زمینه ای از کارم..فقط اون چیزهایی که می تونست بهش مربوط باشه..ولی حالا
دستش برام رو شده بود..اینکه تموم مدت ادمه یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد..فشار دستمو بیشتر کردم..صدای "تیریک.. تیریک"
مهره های گردنش رو به راحتی می شنیدم..با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟..می
دونــــی؟..صداش اروم به گوشم رسید..نالید و گفت: براتون..توضیح ..میدم..لبامو به گوشش نزدیک کردم..با خشم ولی زیر لب گفتم:
نترس..الان نمی کشمت..نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه..ولی وقتی بگی..نمی دونم چی میشه..دو تا احتمال وجود داره..یا زنده ت میذارم..و
یا..به درک واصلت می کنم..همه چیز بستگی به خودت داره..پس بگو..اون کیه؟..د حرف بزن کثافت..سرشو بلند کردم..رو به روم نگهش
داشتم..چشماش باز نمی شد..از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود..زیر لب و ناتوان همراه با لکنت گفت:با..باشه..م..میگم..او..اون.
.م..منصوری ِ..ا..او..اون..رئیسه ..منه..با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد..اتیش گرفتم..واین حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلمو از دست
دادم..فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار..کمرش محکم با دیوار برخورد کرد..نالید و نقش زمین شد..برگشتم..صورتم خیس از
عرق بود..کلافه چشمامو بستم..نفس نفس می زدم..نمی خواستم اروم باشم..نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودمو از این التهاب خلاص
کنم..این اتش ِخشم باید همینطور شعله ور باقی می موند..بهش نیاز داشتم..برای خلاص شدن از شر منصوری باید خشمم رو دو برابر می
کردم..می کشمت منصوری..نابودت می کنم..مرگت به دستای من حتمیه..تلاش 1ساله ی من رو به تباهی کشوندی..ازت به همین اسونی نمی
گذرم..هرگزاین کارو نمی کنم..هرگز..زنگ زدم دو تا از بچه های گروه امدند و جسمِ نیمه جونش رو از تو اتاق بردند..به بقیه هم سپردم اونجا رو
مرتب کنند***..****************روی تختم نشستم..به ارومی دراز کشیدم..یه چیزی تو تنم فرو رفت..یه شیء کوچک ولی نوک
تیز..با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..یه گیره ی سر بود..برداشتم و تو دستم گرفتم..مشکوکانه نگاهش کردم..کی روی تختِ من خوابیده
بود؟..!این گیره ی سر..ولی ی زود به خاطر اوردم..این گیره متعلق به اون دختر بود..دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاهه مغرور و بی پرواش
به روی هر کس شلاق می زد..ولی روی من جواب نمی داد..چون می تونستم اونو توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم..گیره رو تو دستم
چرخوندم..چرا رهاش کردم؟..چرا تا سرحد مرگ عذابش ندادم؟..وقتی سرش فریاد کشیدم حس ارامش بهم دست داد..وقتی نگاه وحشت زده و
گریانش رو دیدم حس کردم اون چیزی که می خواستم و ارومم می کرد در من ارضا شد..و اون چاقو..بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش
حتی شده یک خراش ِعمیق ایجاد کنم..کاری که اون با من از روی ترس کرد من با اگاهی و از عمد بکنم..ولی فقط تونستم به دستم فشار
بیارم..برعکس همیشه اینبار تردید کردم و افکاری که در ذهن داشتم رو عملی نکردم..گیره رو تو دستم مشت کردم و فشردم..انگار داشتم
گردن اون دختر رو تو دستام فشار می دادم..ولی اون تردیدم و بعد هم رها کردنش با قصد بود..اگر همون موقع زجرش می دادم لذتش آنی بود
و..تمام می شد ولی ذره ذره..به نظرم ایده ی عالی بود..مخصوصا الان که برای این ایده دلیل داشتم..اون دختر حالا حالاها نمی تونه از دست
من فرار کنه..یا حتی خلاصی پیدا کنه..باهاش خیلی کارها داشتم..نه از سر انتقام..نه..من انتقامم رو همون شب روی همین تخت ازش
گرفتم..ولی کاری که من بعد باهاش داشتم..فراتر از این حرف ها بود..آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمیده..و زمانی که انجامش
داد..هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت..هیچ کس*..**************پاکت ها رو تو مشتم فشردم و به شایان زل زدم..--
دیدیش؟..سرمو تکان دادم..--توضیحات رو هم خوندی؟..اون از همه برای من مهمتره..-جزء به جزء..می دونم باید چکار کنم..هر دوی ما در این
راستا هدف مشترکی داریم..--چطور؟..!موضوعه جدیدی پیش اومده؟..!-منصوری..ظاهرا هنوز هم دست از تلاش برنداشته..اینبار جوری حرفه
ای عمل کرد که من طی دو سال خیلی راحت متوجه نشدم که یکی از زیر دستاش با هدف وارد شرکت من شده و..حالا با برملا شدن قصد و
نیتشون پی بردم که تمومه مدت یک پنجم از موقعیت و مسائل ِ مربوط به من و بقیه ی چیزا رو می دونه..و همه چیز را برایش تعریف کردم..-
-خب در این صورت تو هم با هدف پیش میری..فکم منقبض شده بود..حتی اسمش هم من رو تا سرحد مرگ عصبانی می کرد..-اره..اینبار می
دونم باید چکار کنم..--مطمئنم مثل همیشه از پسش بر میای..تو الان مثل شیرِ زخمی هستی که در فکر انتقامه..فقط مراقب باش و بدون اون
کسی که زخمیت کرده فرده معمولی و سُستی نیست..باید قوی باشی و انگیزه داشته باشی تا بتونی قوی تر از خودت رو نابود کنی..-می دونم..و
شکی درش نیست که هر دو رو در خودم دارم..--اره، به این باور شک ندارم..از کی شروع می کنی؟..نگاهش کردم..زل زدم تو
چشماش..پوزخند ِ خاصی روی لبام نقش بست..پوزخندی که افکار و ذهنیتم رو می تونست به راحتی نشون بده..-فردا..سر تکان داد..باید خودم
رو اماده می کردم..مقابله با منصوری برای دیگران راحت نبود ولی من..از پسش بر می اومدم.. توی اتاقم بودم و داشتم خرابکاری های حبیب رو
ماست مالی می کردم ..مرتیکه ی اشغال تمومه زحماته من رو به باد ِ هوا داد..داشتم با پرونده ها سر و کله می زدم که منشی از حضور یکی از
زیر دستام توی شرکت با خبرم کرد..-بگو بیاد تو..--بله قربان..بعد از چند لحظه وارد اتاق شد..با دیدنش تند از جام بلند شدم و
پرسیدم:بگو..چی شد؟..با تردید و کمی ترس اب دهانش رو قورت داد..--قربان..انگار اب شده رفته تو زمین..هر کجا رو که بگین دنبالش گشتیم
ولی..هیچ اثری ازش نیست..با خشمی که ناگهان از شنیدن ِاین خبر تو وجودم پیچید دستم رو مشت کردم و محکم روی میز کوبیدم ..به
@romangram_com