#آرامش_غربت_پارت_90

فریبا جون سری تکون داد ولی هنوزم با شک بهمون نگاه می کرد. وقتی رفت تو آشپزخونه جیغی کشیدم و بالا و پایین پریدم و با مازی و سالار ابراز خوشحالی کردیم که یهو فریبا جون با اخم اومد و گفت:

ـ جلف بازی در بیاری پیشمون میشما...

سرجام وایسادم و گفتم:

ـ چشم!

چشای خندونش یه دور سرتاپامو از نظر گذروند و گفت:

ـ خوب شد!

وقتی رفت ادای جیغ زدنو در آوردم و فقط بالا پایین پریدم... سالار و مازیار هر و هر می خندیدن آرمینم مثه ماست فقط نگام می کرد...ولی اینبار حس کردم یه چیزایی تو نگاش هست...حس کردم دیگه یخ بندون نیست...فقط سرده ولی یخ نیست...

***

ـ شما؟

من ـ محمدی هستم...

سری تکون داد و گفت:

ـ خب اینم از خواهر بنده...عاشق عکاسیه...شما همیشه اینجایید؟

من ـ بله...


romangram.com | @romangram_com