#آرامش_غربت_پارت_88

ـ مرض گرفته ها ساکت باشید ببینم!

جفتشون خنده هاشون قطع شد ولی سعی داشتن نخندن...

فریبا جون ـ اصلا حالا بر فرض اینکه تو کاریش نداشته باشی ولی راضی میشی بیتا بیاد خونت تدریس کنه؟ بعد هی بچه قد و نیم قد (اینجای حرفش که رسید سالار و مازیار دوباره زدن زیر خنده! خودمم خنده ام گرفته بود)...درد!!! منظورم این بود که هی بچه ها یا حتی کسایی که از بیتا هم بزرگترن بیان تو خونه ات؟ میذاری؟

آرمین با بی قیدی شونه ای بالا انداخت و گفت:

ـ آره چرا که نه!

حالا دهن من و مازیار و سالار اندازه غار حرا باز موند...

فریبا جونم با لحن متعجبی گفت:

ـ جدی؟

آرمین ـ آره...ولی به یه شرط...

سیخ سرجام وایسادم و گفتم:

ـ چه شرطی؟

آرمین ـ من حوصله ندارم هی زنگ بزنم رستوران و یا خدمتکار واسه تمیز کردن خونه! تنها کاری که ازت میخوام آشپزی و تمیز کردن خونه اس...

مازیار ـ دِکی...!!! اگه این بلد بود که...


romangram.com | @romangram_com