#آرامش_غربت_پارت_77

ـ این یکی هم نشد؟

با شونه های افتاده گفتم:

ـ نچ...

سالار دستشو گذاشت رو شونه ام ـ ناراحت نباش آبجی...درست می شه...

من ـ دیگه کلِ بوشهر رو گشتیم! جایی نمونده که عکاسی بخوان...

سالار چند ثانیه ساکت موند و گفت :

ـ حالا ناراحت نباش آبجی یه کاریش می کنیم...درست می شه!

با ناراحتی گفتم:

ـ خدا از دهنت بشنُفه!

سالار ـ ای بابا بیتا ناراحت نباش یه فکری به ذهنم زد!

من ـ چی؟

سالار ـ سوپرایزه!

و چشمکی بهم زد و سوار ماشین سالار شدیم و راه افتادیم...خدارو شکر که با ماشین بودیم وگرنه از کمر درد می مردم! چون تو موتور نمیتونم راحت باشم ، مخصوصا اینکه مازیار نا محرمه نمیشه جلوش راحت بود! البته من باهاش دست می دم ، می زنیم قدش ولی هیچ وقت از حدش فراتر نمی رم...و اینکه با موتور هی شالم از سرم میوفتاد و کشف حجاب میشه! تازه یه چیز جالب تر! از وقتی که اومدم پیش فریبا جون به حجاب داشتن عادت کردم...جدیدا هم تو فکرشه که نماز یادم بده! بلدم ولی خب...تنبلم دیگه! صبحا به زور بلندم می کنه واسه نماز!! جونم در میاد ولی فریبا جون سمج تر از منه!


romangram.com | @romangram_com