#آرامش_غربت_پارت_57

من ـ نــــه من خاله! یعنی خاله هم نه عمه! من آبجی اصلا نظرت چیه؟!

سام همینطور با خنده نگام می کرد، خیلی خوشگل بود، پوست سفید مثل برف ، لبای صورتی، موهای یه دست طلایی ، چشمای سورمه ای و درشت که شیطنت توش بی داد می کرد ، چشماش کپیه چشمای خودم بود...مثل اون عکسه بود...مامانش فکر کنم فرشته بوده!

سام با دوتا دستش صورتمو گرفت طوری که لبام غنچه شد! از قیافه من خنده اش گرفت و غش غش خندید! اولین بار بود که از دیدن چیزی دلم ضعف می رفت...از خنده های سام...خیلی خوب بود...دیگه نتونستم طاقت بیارم و با بوسام تفیش کردم، اخم بامزه ای کرد و با لحن بچگونه ای گفت:

ـ شِلوندیم!

غش غش خندیدم و گفتم:

ـ ای جیگرتو بخورم عزیزدلم ، چقدر تو خوشگلــی!

مازیار ـ وایی بیتا کنترل کن خودتو راست میگه بچه چلوندیش! اگه میدونستم اینقدر ذوق می کنی به باباش می گفتم زودتر بیارتش!

وبه آرمین که بغل دستش بود اشاره کرد! با تعجب به آرمین خیره شدم...ای وای این اینجا چیکار می کنه؟ هول شدم و همینطور که سام بغلم بود بلند شدم...بچه رو رو به آرمین گرفتم و گفتم:

ـ بچتون...

اینقدر این حرکتم بامزه بود که دوباره سام غش غش خندید و باعث شد لبخندی رو لبم نقش ببنده...ولی آرمین هنوزم با اون نگاه سرد و خنجر مانندش منو زیرنظر گرفته بود...بچه اشو گرفت و گفت:

ـ سام تو نباید میومدی اینجا...

حالا خونه رو سکوت فرا گرفته بود...

سام ـ بابا، این مامانه؟


romangram.com | @romangram_com