#آرامش_غربت_پارت_55

ـ دقیقاً...

مازیار ـ باورم نمیشه!

فریبا ـ باور کن! آقات خدابیامرزم همینطوری دعوام می کرد! ولی خودش می گفت عاشق همین سر به هواییم شده بود!

من ـ چه قشــــنگ...

کلی تو حس بودم که یهو فریبا جون گفت:

فریبا جون ـ خب دیگه بسه پاشو برو سر کارت!

با قیافه پنجر گفتم:

ـ اِ خب نمی خواید تعریف کنید؟

فریبا جون اخمی کرد و گفت:

ـ برو بچه اینقدر زبون نریز...

فهمیدم از یادآوری خاطراتش دلِ خوشی نداره...بیخیال شدم و دوباره بوسیدمش تا یهو ازم دلگیر نشه...حالا که یه کسیو دارم تا بهش عشق بورزم دوست ندارم ناراحتش کنم...

با مازیار از آشپزخونه رفتم بیرون و گفتم:

ـ تو چطوری میگی مامانت خیلی بد اخلاق و سرده؟ اون که خیلی خوب و خوش اخلاقه...


romangram.com | @romangram_com