#آرامش_غربت_پارت_50
آرمین ـ چته دختر جون چرا تعجب کردی؟
به خودم اومدم...
من ـ شما اینجا چیکار می کنید؟
آرمین ـ گفتن بیام دنبالت...ولی وای به حالت اگه...
من ـ دوست ندارم سرم منت بذارید! از طرف من ازشون تشکر کنید...خداحافظ...
کفشامو پوشیدم و خواستم برم که کیفمو گرفت و برم گردوند...با همون خونسردی و لحن سردی که سرمارو بهم تزریق می کرد گفت:
ـ من پیغام رسون شماها نیستم! حالا که دارن نازتو می کشن ، اینقدر ناز اضافه نکن...
من ـ گفتم که...نمیخوام رو سرم منت بذارید! ( از آخرین فرصتم استفاده کردم و تو چشمای عسلی رنگ و نافذش خیره شدم و گفتم) با اجازه آقای...
آرمین ـ صدقی!
من ـ بله درسته! ( پ ن پ غلطه!)
آرمین ـ بیتا خانوم....من واقعا از طرف همه عذر خواهی می کنم...من حرفاتونو شنیدم...اینقدر صادقانه بود که یه لحظه از خودم خجالت کشیدم واسه اون حرفا...و حق با شماست...اتفاق امروز کاملا تصادفی بود...امروز پی به شخصیتتون بردم...شما اینقدر محکمید که حتی موقع تنهایی هم اشک نریختید! من این شخصیت رو خیلی ستایش می کنم، حالا شما به بزرگی خودتون ببخشید و بیاید...فریبا جون واقعا ناراحته...
لبخند خجالت زده ای زدم درحالی که داشتم از ذوق می مردم گفتم:
ـ من کی باشم که ببخشم...ولی خب...من واقعا حس می کنم یه مزاحمم...مهمون یه ماه ، دوماه...
romangram.com | @romangram_com