#آرامش_غربت_پارت_41

مازیار ـ آره...ما سه تا پسرخاله همیم...ولی مادر و پدر آرمین واقعا فوت شده...سالار ولی هنوز تک فرزند خانوادشه...

آهی کشیدم و گفتم:

ـ پس تنها بدبخت اینجا من نیستم....

مازیار ـ آره...برو خدارو شکر کن!

لبخندی زدم و گفتم:

ـ ولی اگه من یه حرکت بزنم اینا فکر میکنن نقشه ای تو کله امه...

مازیار ـ نه....تو خودت باش...بیتای من! عروسک فرنگی ، آبجیه من! خودت باش...

من ـ آره راست میگی..بهتره...

شالمو رو سرم مرتب کردم و گفتم:

ـ مازیار...

مازیار ـ بله؟

من ـ تو که فکر بدی راجع به من نمیکنی؟

مازیار ـ نه خواهری...میدونی...شکیبا اصلا اعتقادی به حجاب و نماز و چه میدونم اینا نداشت...اصلا مراعات ما رو که هیچی حتی جلوی فریبا جونم با لباسای عجق وجق میومد...ولی خب این دوتا فکر میکنن حجاب و حجب و حیات ترفند جدیدیه!


romangram.com | @romangram_com