#آرامش_غربت_پارت_173

خندیدم و گفتم:

ـ خب معذرت! حالا بپوشم بریم؟

آرمین با صدایی که رگه هایی از خنده توش مشهود بود گفت:

ـ بپوش کچلم کردی!





ریز ریز خندیدم و رفتم که آماده شم...آرمین اونقدرام بد نیست...فقط باید خودش بخواد...فهمیده بودم آرمین آدمیه که خیلی دیر میشه بهش نفوذ کرد ، هرچند من هنوز هم کاملا موفق نشدم! با اینکه این روزا باهام خیلی خوب رفتار میکنه ولی هنوزم جذبه خاص خودشو داره و این توانایی رو داره که با نگاهش همیشه حرفشو به کرسی بشونه! اراده کنه هرکاری می تونه کنه!

یه شلوار جین با مانتوی مشکی و شال آبی پوشیدم و مشغول آرایش کردن شدم...از زور هیجان داشتم خفه می شدم! دلم برای هانیه یه ذره شده بود ، واسه شیطنتامون ، واسه اذیت کردناش ، واسه درد و دل کردن واسه یه دختر! خیلی وقت بود مرحم رازام شده بود مازیار! باید هانیه رو به فریبا جونم نشون بدم! اووف چقدر کار دارم!!!

یکم عطر به خودم زدم و نگاه آخرو تو آینه به خودم انداختم و از اتاق اومدم بیرون...به سام که تو بغل آرمین بود چشمکی زدم و به آرمین نگاه کردم که ابرویی بالا انداخت و گفت:

ـ چه زود!

منم به تبعیت از خودش با شیطنت ابرویی بالا انداختم و گفتم:

ـ ما اینیم دیگه!

آرمین ـ سمانه همیشه نیم ساعت لفتش می داد وقتی می خواست بره بیرون!


romangram.com | @romangram_com