#آرامش_غربت_پارت_161

با حرص زیر لب گفتم:

ـ نامرد!

آرمین ریز ریز خندید و بعد شام کشیدم و تا نصف شب جفتشون کنگر خوردن لنگر انداختن! ولی آخر سر قرار شد آرمین سام رو ببره! ولی خب بهتر از این بود که خودشم تو این خونه بمونه!

داشتم برای خواب آماده می شدم، حسابی خسته شده بودم، هر وقت به ازای هر دعوای که میکنم انگار به اندازه یه روز خسته میشم! نمیدونم چرا...ولی از دعوا کردن اصلا خوشم نمیاد...

لباس خوابمو پوشیدم و پتومو کنار زدم و خزیدم زیر پتو! رو تختیم حسابی یخ کرده بود! منم که عاشق همچین وضعیتی! اصلا عشق می کردم...!

با لذت چشامو بستم و به آرمین روی دیوار گفتم " شب به خیر آقای گند دماغ دوست داشتنی"

و چند لحظه بعد از شدت خستگی خواب چشمامو ربود و وارد عالم خواب و خیال شدم...

***

هنوز خیلی وقت از خوابیدنم نگذشته بود که احساس تشنگی کردم...ولی از شدت خستگی اصلا حال نداشتم از جام بلند شم...چشماو با سماجت روی هم گذاشتم و سعی کردم دوباره بخوابم که صدای یه چیزی رو شنیدم...نمیدونم صدای چی بود ولی حسابی ترسوندم...ولی بازم نذاشتم خواب از سرم بپره! البته می خواستمم نمی شد چون خستگی تمام وجودمو در بر گرفته بود و اجازه کوچیک ترین حرکتی رو بهم نمی داد... صدای هق هق یکی رو مخم بود! فکر کردم شاید دارم خواب می بینم، چشای نیمه بازمو باز تر کردم! یه نور ضعیفی از سالن میومد...صدای هیس هیس گفتن یکی هم به هق هق کردن اضافه شده بود...هق هقا هر لحظه کمتر میشد! کم کم داشت خواب از سرم می پرید که تمام خونه تاریک شد...گیج خواب بودم ، نمی فهمیدم جریان چیه مخمم همش ارور می داد نمیتونستم زیاد ازش کار بکشم فیلتر شده بود!!! دوباره همه چی به حالت عادیش برگشت و داشتم غرق خواب می شدم که دوباره سنگینی چیزی رو روم حس کردم...که آروم آروم میومد سمت پهلوم...چشامو نیمه باز کردم و سعی کردم همینطور نگهش دارم که یهو بسته نشه! خیلی خوابم میومد ولی فضولیم هم تحریک شده بود ، یه چیزی روم خم شده بود ولی نتونستم تشخیص بدم چیه اما بوی خیلی خوبی می داد! یه چیزی هم به گردنش آویزون بود! چیزی مثه یه گردنبند! یه زنجیر! نور ماه که بهش می خورد برق می زد!

تو خواب و بیداری بودم و خواستم زنجیرو بگیرم تا ببینم واقعیه یا نه ولی دستم به خطا رفت و روی صورت یارو فرود اومد...البته به حالت نوازش!!!

همه جا تاریک بود ولی تنها چیزی که از اون صورت معلوم بود دوتا تیله ی عسلی رنگ بود و بس...و بعد چند دقیقه ازم فاصله گرفت...اینقدر دور شد که دیگه درخشش اون تیله های عسلی رو نمی دیدم...و حس کردم یه چیزی کنار پهلوم وول خورد! واقعا دیگه گیج شده بودم...

چشام افتاد رو هم و دوباره خوابم برد...هرچند مطمئن بودم اتفاقای چند لحظه پیش هم خوابی بیش نبوده!

***


romangram.com | @romangram_com