#آرامش_غربت_پارت_159
آرمین ـ بیـــتا!
سام ـ ویـــــــــــتا!
با شنیدن صدای سام جیغ خفه ای کشیدم که آرمین بازم جا خورد بدبخت امشب سکته نکنه خیلیه!
رو دو زانوم نشستم و دستامو از هم باز کردم و سام بدو بدو پرید تو بغلم! منم محکم بغلش کردم و با بوسه هام آبیاریش کردم بچه رو! سام هم هی می خندید! داشتم دلتنگیمو رفع می کردم که حس کردم سام از بغلم جدا شد...با حسرت به سام که الان تو بغل آرمین بود نگاه کردم و با لحن بچگونه ی مخصوص خودم گفتم:
ـ ناملد هنوز تموم نشده بود!
آرمین خنده ای کرد و گفت:
ـ بذار از خودِ سامی بپرسیم که دوست داره اینجا بمونه یا نه!
چشمکی به سام زدم که لبخندی زد و دندونای نیمچه در اومدشو به رخم کشید!
آرمینم به تقلید از من با لحن بچگونه ای که یکم عجیب غریب بود گفت:
ـ دوز داری امشب پیش ویتا ژون بخوافی یا نه؟!؟
من ـ آرمین درست حرف بزن بچه بفهمه چی میگی!
غش غش خندیدم به حرف خودم که آرمینم کفری شد ولی سام گفت:
ـ آله! آله!
romangram.com | @romangram_com