#آرامش_غربت_پارت_157
آرمین ـ و...؟!
من ـ و امشب یه قراره شاعرانه با آقای بالشی داشتم! ولی تو غیر منتظره وارد شدی و فکرای بد کردی!
آرمین ـ دختر تو...تو...تو دیوونه ی به تمام معنایی!
من ـ خودتی! میدونی یه وقتایی آدم لازم داره که به کودک درونش برسه.....
آرمین فقط نگام می کرد...منم این بار به چشماش خیره شدم...جو داشت هندی می شد که با ضدحال ترین لحن ممکن گفتم:
ـ و حالا برو پیِ کارت! دیگه حتی اون یه ذره دوستی هم که بود دیگه نیست آقای صدقی!
آرمین با یه صدای خفه ای گفت:
ـ میتونی بگی آرمین! من زود قضاوت کردم...ببخشید!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ مشکل خودته!
و رفتم سمت آشپزخونه تا به غذام برسم...آرمین با یه قیافه پنچر و مظلوم اومد جلوی اپن آشپزخونه و گفت:
ـ بیـــتا؟!
من ـ هوم؟!
romangram.com | @romangram_com