#آرامش_غربت_پارت_143
آهِ پرصدایی کشیدم و به قفسه خالیِ کنار دیوار دست کشیدم و از مرور خاطراتم دست برداشتم...حالا که شده...چرا همه فکر می کنن که یه دختر و پسر نمی تونن باهم دوست باشن؟ مگه همه چی عشقه؟ اگه این سه تا نبودن الان آس و پاس تو خیابونا ول می گشتم...
دستم رو قفسه ها خشک شده بود که یهو رعد و برقی زد و اتاقو روشن کرد...فقط از ترس تکونی خوردم اما زود به خودم اومدم و چراغارو روشن کردم...اینم زندگی مجردی که عاشقش بودم...ولی تنها...خب انتظار تنهایی رو نداشتم، یعنی جایی برای تنهایی تو نقشه ام نذاشته بودم ، خب من واقعا شرمنده ام که گفتم دخترا و پسرا می تونن دوست باشن! ای خدا چرا اینطوری می زنی تو ذوق آدم؟ خب الان من تنهام اگه آرمین یا مازیار یا سالار دختر بودن حتما بهشون زنگ می زدم تا بیان! ولی ای بابا...ایـــش...(تا من باشم از این تِزای بی خود ندم!). خودم از حرفای خودم خنده ام گرفته بود! توی ضمیر ناخودآگاهم آرمین رو جز دوستام می دونستم! پس چرا جلوی خودش بهش گفتم که نمیتونم به عنوان دوست روش حساب باز کنم؟! شونه ای بالا انداختم و رفتم بیرون...
اون شب رو با دیدن یه فیلم ترسناک از ماهواره گذروندم...و شبای من اینطوری می گذشت و روزام...
خب روزای من یکم متفاوت بود...صبحا می رفتم خرید ، البته به طوری که آرمین نتونه منو ببینه....و همه وسایل مورد نیازمو خریداری می کردم و تا شب مشغول مرتب کردنشون می شدم...یه جورایی خسته کننده و یه نواخت شده بود...می تونستم هر لحظه امو پیش بینی کنم...فریبا جون و موزی و سالاد هم برام کمرنگ شده بودن ، حتی آرمین....و سامی کوچولوم...
پوفی کردم و فنجون مخصوصم رو برداشتمو واسه خودم نسکافه درست کردم...نسکافه امو برداشتم و اینبار به جای طی کردن مسیر همیشگی که همون آشپزخونه تا کاناپه اس، تغییر جهت دادم و رفتم طرف بالکن...اینبار بالکن رو انتخاب کردم...فنجونمو گذاشتم رو میز و رفتم یه شال سرم کردم و نشستم تو بالکن...هوا به قدری خوب بود که تمام حسای خوب دنیا یکباره به قلبم هجوم آوردن...کم کم داشتیم به زمستون نزدیک می شدیم ولی هوا نه خیلی سرد بود، نه گرم...دستامو دور فنجونم حلقه کردم و با لبخند به آسمون شب خیره شدم...هوای بوشهر تمیز تر از شیراز بود ، و چون شهر زیاد روشن نبود، ستاره ها به وضوح معلوم بودن...هیچ وقت قسمت نشده بود از ستاره ها عکس بگیرم! ولی اینبار یه فکری به سرم زد، بدو بدو رفتم تو اتاق و دوربینم رو برداشتم، بعد اومدم بیرون، چراغ یکی ا زخونه ها روشن بود و سایه ی یه دختر معلوم بود...جوری کادر بندی کردم که هم سایه دختره معلوم باشه هم ستاره ها! مثل عکسای فرانسوی شد...خیلی خوشم اومد...با لبخند به عکسام نگاه می کردم...همینطوری میومدم عقب که رو یه عکس مکث کردم...عکس آرمین...اولین بار قطره اشکشو دیدم ، این عکس واقعا اسطوره ایه...اون روز دلم گرفته بود...خیلی زیاد، رفتم پایین ، تو پاتوق همیشگی که با این صحنه رو به رو شدم...مثه خری که بهش تیتاب داده باشن ذوق کرده بودم...قشنگ یادمه...فکر کن! یه پسر خیلی با شکوه ، رو یکی از نیمکتای پارک که چراغ بالای نیمکت رو صورت پسره سایه انداخته ، قطره اشکش بین مژه های پرپشتش می درخشه و زمینه عکس هم ، ابرای سیاه هستن...بهترین عکسی که گرفتم...خودم اون روز خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم به طوری که محو عکسم شده بودم و سرم رو که بلند کردم ، آرمین رفته بود...یادش به خیر...هیچ وقت فکر نمی کردم عکس رویاهام واقعی بشه...البته خدارو شکر تونستم رویاهام رو کنترل کنم. حداقل گذاشتم فقط توی مغزم بمونن و نذاشتم توی قلبم رسوخ کنن...
نفس عمیقی کشیدم و یه قلوپ از نسکافم خوردم...اون شب رو فقط تو بالکن نشستم تا یه ذره با خدا و مامانم درد و دل کنم...دلم تنگ شده بود...حالا از همیشه تنها تر بودم...حتی فریبا جون رو هم کنارم نداشتم...
***
با صدای زنگ تلفن سراسیمه از تختم پایین پریدم و کورمال کورمال دنبال گوشی تلفن گشتم...
من ـ بله؟
سام ـ جیــــــــــــــغ ویــــــتا...!
چشام بیش از حد معمول گرد شد و خواب از سرم پرید با این جیغی که سام کشید!
romangram.com | @romangram_com