#آرامش_غربت_پارت_139

آرمین ـ ای خدا ، یعنی میشه یه روز زبونت کوتاه شه؟!

من ـ فکر نکنم...

آرمین کیسه هارو از دستم گرفت، منم که اصلا اهل تعارف نبودم ، واسه اینکه حالش گرفته شه گذاشتم کسیه هارو خودش ببره و رفتم تو مغازه لوازم التحریریه و اون خودکارا و دفتر خاطرات رو خریدم که آرمین گفت:

ـ بچه شدی؟!

من ـ اوهوم...

آرمین سری از رو تاسف تکون داد و دوتایی رفتیم خونه...اصلا هم دلم براش نسوخت که این کیسه هارو برام آورد!

تشکری کردم و رفتم تو آشپزخونه تا شربت درست کنم براش...دوتا لیوان شربت گذاشتم تو سینی و اومدم تو سالن...آرمین به کنجکاوی به دور و برش زل زده بود...زیر لب گفت:

ـ خوب شده!

من ـ خوب ترم میشه...البته اگه بذاری یه دستی به این دیوارا بکشم!

آرمین ـ یعنی چی؟

من ـ خب....میخوام کاغذدیواری بچسبونم به دیوارا...رنگ سفید زیادی ساده اس...

آرمین ـ نه...همینطوری خوبه دیگه! این شمعارو هم بچینی دور تا دور خونه و یکم خرت و پرت بخری خونه ات دخترونه میشه...

باشه ای گفتم و منم جرعه ای شربتم رو خوردم...با تعجب نگاهی به آرمین کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com