#آرامش_غربت_پارت_134
با تعجب نگام کرد! مطمئناً فکر نمی کرد که اینقدر زود اقراق کنم! خب چیه مگه؟ مردا مگه دل ندارن که ازشون تعریف کنی؟ من به این چیزا اعتقاد ندارم چیزی که خوب باشه رو می گم! لزومی نمی بینم خودمو بگیرم براش! مخصوصا آرمین که این همه کمکم کرده...البته همیشه حدِ خودمو می دونم...
دوباره به خودم اومدم و دیدم آرمین دقیقا رو به روم وایساده! اِ؟ این از اونجا چطوری اومد اینجا؟
من ـ مشکلی پیش اومده؟
آرمین ـ نیم ساعته همینطوری زل زدی بهم! نیم ساعت قبلم که به عکسم زل زده بودی! برای تو مشکلی پیش اومده؟ خیلی تو فکری...
من ـ حالم خوش نیست آرمین امروز فکرام زیادی به هرجایی پر می کشن! دوباره یاد بابام افتادم...
آرمین ـ بیا بریم تو سالن بشینیم و باهم حرف بزنیم...
سری تکون دادم و باهم رفتیم تو سالن...نشستیم رو کاناپه که آرمین گفت:
ـ خب بگو ببینم....
من ـ بیخیال آرمین....
آرمین ـ چرا به زور باید از زبونت حرف بکشم؟
من ـ زوری که نمیشه!
آرمین ـ حق باتوئه! ببخشید دخالت کردم...
لبخندی زدم و چیزی نگفتم...بعد از چند دقیقه آرمین پاشد که بره...
romangram.com | @romangram_com