#آرامش_غربت_پارت_116

جریان رو برای مازیار تعریف کردم که این همون زنیه که اولین بار دیدمش و بهم کمک کرد...ولی مازیار عوضِ اینکه خوشحال بشه همش هول و نگران و مضطرب بود! خاله بعد از چند دقیقه خوش و بش کردن از اتاقم رفت بیرون! خب چه کاری بود من می رفتم پایین! ولی یکم رفتارش مشکوک بود...

وقتی مازیار خاله اشو رو برد پایین خودش دوباره اومد بالا و گفت:

ـ خاک بر سرت!

با گیجی که هر لحظه بیشتر می شد گفتم:

ـ چرا؟!

مازیار ـ این مادر زن آرمینه!

چشام تقریبا از حدقه زد بیرون و با بهت گفتم:

ـ بگو تو؟!

مازیار ـ اه حوصله شوخی ندارم! اگه بفهمه تو تو خونه آرمین کار می کنی، مطمئناً ساکت نمیشینه! نگاه اینطوریش نکن! یک موزماریه! زبونش مثه عقرب نیش داره!

من ـ هیـــن!

مازیار که دید من این حرفاشو جدی نمیگیرم و هی وسطش کرم می ریزم گفت:

ـ خلاصه حواست رو جمع کن! من بهت هشدار دادم!

و از اتاق رفت بیرون...گیج شده بودم! نمیدونستم به کی باید اعتماد کنم ، به کی نکنم...مثل یه آدم احمق به در و دیوار زل زده بودم....با خودم گفتم زشته اگه تو اتاق بمونم و نرم پایین! یه لباس درست پوشیدم و رفتم پایین...زری جون داشت واسه خودش پرتقال پوست می کند...با دیدن من لبخندی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com