#آرامش_غربت_پارت_110

به خودمون اومدیم و همزمان از هم فاصله گرفتیم...خدای من نه! این بچه ها چی پیش خودشون فکر کردن؟! نه!

سارا با ذوق و شوق نزدیکم اومد و دوربین رو جلوی صورتم گرفت...

نزدیکی بیش از حد صورتای من و آرمین بهم خب معلومه واسه بچه ها بد آموزی داره! البته زیادم نزدیک نبود ولی اینا جوگیرن!

وقتی سارا غرق توی عکس شده بود دوربین رو از دستش قاپیدم و عکس رو پاک کردم...

من ـ سارا...! نباید عکس می گرفتی!

سارا شروع به گریه کردن کرد...

من ـ سارایی گریه نکن...به تو دوتا جایزه میدما...

وسط گریه با شک نگاهی بهم انداخت و وقتی لبخند مطمئن منو دید دست از گریه کردن برداشت! پس همش فیلمش بود بچه لوس!

با یاد آوری عکس قلبم تند تند زد! وای خدایا این بچه ها چی پیش خودشون فکر کردن! حالا از فردا میرن پیش ننه باباهاشون میگن من شوهر دارم!

ولی به چیزی که فکر می کردم این بود که آرمین به این می گفت احساس؟ البته بعضیا می دونستم آرمین اینقدر کله شق نیست که همچین کاری کنه! فقط می خواسته منو بترسونه...چون بهم ثابت شده بود ، با تمام این سردیا ، بازم حرمتهارو نگه می داره و هیچ وقت جلو تر از حدش نمی ره...

از رو شنا بلند شدم و خواستم برم که آرمین با سرعت خودشو بهم رسوند و زیر گوشم گفت:

ـ حالا کی احساس نداره؟!

بازم با پرویی جواب دادم:


romangram.com | @romangram_com