#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_93

_راضی به زحمت نیستیم محمد جان بشین.

از گوشه ی چشم به مهران نگاهی انداختم ، بیچاره بخاطر من مجبور بود که چه کار هایی بکند ، از زندگیش دست بکشد و همراهم به همه جا بیاید.

با گرفتن سینی رو به رویم ، لیوان به همراه نعلبکی برداشتم و تشکری زیرلب کردم.

_صبحانه میخورین بیارم؟ تعارف نکنید اینجام مثل خونه ی خودتون.

مهران با لبخندی به محمد خیره شد.

_نه ممنون ، راضی به زحمت نیستیم.

کمی با فاصله از مادرش نشست و به ما خیره شد.

آدم های مهمان نواز و مهربانی بودند فقط خداکند بتوانند کمکم کنند تا این قضیه تمام شود.

به لیوان های خالی مهران و ارسلان نگاهی انداختم ، مگر چقدر مشغول فکر کردن بودم که متوجه خوردنشان نشدم؟

قندی از قندان سفید رنگ رو به روی ام برداشتم و چایی ام را سر کشیدم .

_خب آیدن جان.

لیوان را در نعلبکی گذاشتم و به محمد خیره شدم.

_جانم.

از سر جایش بلند شد و به طرف در حرکت کرد.

_من و تو بریم اتاق بغل تا بی بی بیاد .

سری تکان دادم و از جایم بلند شدم ، پشت سرش از در خارج شدم و به طرف اتاقی که در سمت راست بود ، راه افتادیم.

_چرا تو همون اتاق صحبت نکردیم؟

در را باز کرد و با هم وارد شدیم.

_چون بی بی باید تنها باهات حرف میزد ، تازه باید محیط اتاق ساکت باشه برای کاری که میخوایم بکنیم.

_چه کاری؟

romangram.com | @romangram_com