#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_87

منو را به دست مهران دادم که منتظر به من و ارسلان نگاه میکرد.

مهران و ارسلان هر دو چلوکباب سفارش دادند و گارسون بعد از یادداشت سفارش ها ، سری تکان داد و به طرف رستوران راه افتاد.

_خب الان که موقعیتش هست میخوام بیشتر درباره این موضوع بدونم.

ارسلان نیم نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت .

_خب چی میخوای بدونی؟

مهران در حالی که کتفش را ماساژ میداد جواب داد :

_همه چیز رو.

آب دهانم را با استرس قورت دادم ، اصلا دوست نداشتم اعصابش بهم بریزد آن هم موقع غذا خوردن!

_ما داریم میریم تا یه پیرزن رو ببینیم و ازش راهنمایی بگیریم.

دستش را جلوی دهانش گذاشت و خمیازه ی طولانی ای کشید ، خیلی خسته بود این را به راحتی میتوان از چهره اش خواند.

_مگه پیرزنه کیه؟

_دعانویسه ، ارسلان فکر میکنه بتونه کمک کنه.

دستی به چانه اش کشید و چشمانش را با دقت به چشمانم دوخت تا اگر دروغ گفتم متوجه شود ، واقعا در این موضوعات آدم بدبینی بود.

_حس میکنم یه چیزی رو دارین مخفی میکنین .

درست هم حس می کرد ! ، خنده ای کردم و سعی کردم بحث را عوض کنم.

_خیلی بدبینی مهران...عه غذا رو دارن میارن.

ارسلان به طرف ورودی نگاهی انداخت و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

_آره...سرویس دهی خوبی دارن.

مهران با بی خیالی به پشتی تکیه زد و شروع به بازی با سویچ اش کرد.

_من نفهمیدم مثلا بحث عوض شد ، این بحث اینجا تموم نمیشه آیدن جون.

romangram.com | @romangram_com