#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_77

با حس نفس کشیدن شخصی پشت سرم به عقب چرخیدم که ضربه ی محکمی به سینه ام خورد.

روی زمین پرت شدم ، سینه ام به شدت میسوخت و خیس شدن پیراهنم نشان از خون ریزی زخمم داشت.

نگاهی به اطراف انداختم که با ندیدن اش خودم را به طرف دیگر اتاق کشیدم و به دیوار تکیه دادم.

صدای دم و بازدم های ترسیده ام حسابی سکوت اتاق را شکسته بودند.

آباژور سفید رنگی که روی زمین افتاده بود با شدت بیشتری نور تولید کرد و بعد از چندبار روشن خاموش شدن ، در تاریکی فرو رفت و برق خانه هم یکدفعه قطع شد.

تاریکی وهم آور حاکم بر اتاق هر شجاعتی را در خود حل میکرد ، چگونه میتوانستم در این شرایط شجاع باشم؟

حس اینکه او در این نزدیکی است حسابی استرسم را بیشتر میکرد تمام وجودم بوی ترس میداد.

با چشم هایم در تاریکی اتاق مشغول جستجو شدم ، حس میکردم که شخصی در حال نگاه کردن به من است.

دو جفت چشم براق زیر تخت ، نفس را در سینه ام حبس کرد...کارم تمام بود !

زیر لب مشغول زمزمه دعا بودم اما هیچ اثری نداشت ، اون هنوز هم زیر تخت خواب پنهان شده بود.

سعی کردم بلند شوم اما زخم سینه ام با هر تکان کوچکی که میخوردم به شدت میسوخت ، حالم داشت از این وضعیت بهم میخورد و تنها کاری که ازم برمیاد ادامه ی خواندن دعا و کمک خواستن از خدا بود.

خدا ؟ واقعا الان بهت نیاز دارم...کمکم کن.

پلک هایم را روی هم فشردم و بی توجه به قطرات درشت اشکی که روی گونه هایم سرازیر می شد باز هم از خدا کمک میخواستم.

آهسته پلک هایم را باز کردم ، حال رو به رویم ایستاده بود...همه چی تمام شد!

دستش را به سمتم دراز کرد .

با سفت شدن دستش دور گردنم ، از روی زمین بلندم کرد و محکم به دیوار پشت کوبیدم.

دیگر حتی حالی برای خواندن دعا نداشتم حتی ترس هم بی معنی بود ، واقعا زندگی ام اینطوری تمام میشد؟ اینقدر بیهوده؟ بدون هیچ کار مفیدی؟

چشم هایم تار میدید و سوختن ریه هایم حسابی لحظه ی مرگ را برایم سخت تر میکرد.

چشم هایم ناخواسته روی هم افتاد و من بازهم تنها یک نام را صدا کردم.

خدا...

romangram.com | @romangram_com