#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_65

بابک هم بیهوش روی زمین افتاده بود ، تنها کاری که ازم برمیامد این بود که سریع تر متن دعا را بخوانم.

تنها پنج خط تا اخر دعا مانده بود که مبل سه نفره ای که وسط سالن چپه شده بود , به طرفم پرتاب شد .

با برخورد مبل به بدنم ، روی زمین افتادم و کاغذ از دستم رها شد.

بهار تکانی خورد و فریاد ترسناکی کشید.

از سر جایم بلند شدم و لنگان لنگان به طرفش حرکت کردم ، بازوی چپم به شدت تیر می کشید.

به بالا سرش که رسیدم از ترس مو به تنم سیخ شد.

چشم هایش کامل باز بود و مردمکی میان سفیدی اش نداشت.

قدمی به عقب برداشتم که صدای ارسلان به گوشم رسید.

_داره تسخیرش میکنه آیدن ، باید نجاتش بدی.

حتی فکرش هم ترسناک بود که بخواهم چنین کاری بکنم.

ارسلان خودش را روی زمین جلوتر کشید.

_تعلل نکن آیدن ، داره از دست میره.

با قدرت دست هایم را مشت کردم ، حق با ارسلان بود ، باید نجاتش می دادم یا حداقل سعی خودم را می کردم.

روی زمین به پشت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم.

_هوام رو داشته باش ارسلان.

_نگران نباش .

تمام تلاشم را کردم تا خونسرد باشم ، به آرامش نیاز داشتم...چیزی که اصلا در این اطراف وجود نداشت.

نفس عمیقی کشیدم ، از شدت ضربان قلبم کمتر شد .

بایدسریع تر یک کاری انجام می دادم ، بدون شک هر لحظه درنگ اوضاع را سخت تر می کرد.

با حس سر شدن انگشت های پاهایم ، ناخودآگاه در میان تاریکی افکارم غوطه ور شدم.

romangram.com | @romangram_com