#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_62


_خب نظرت؟

کنار پنجره ایستاد و به حیاط خیره شد.

_به نظر من عالیه...بدون هیچ سروصدا و مزاحمتی ، تازه با پولی که تو داری اینجا بهترین جای ممکنه.

سرم را تکان دادم و دست به سینه به چهره ی منتظرش خیره شدم.

_پس میام همین جا.

***

_شاید مجبور بشیم از راه های دیگه اقدام کنیم.

از ماشین جلویی سبقت گرفتم و به سرعتم افزودم.

_یعنی چه راهی ؟

دستی به موهای بلندش کشید و به بیرون خیره شد.

_اگه هرکاری کردیم و جواب نداد شاید بتونی که... .

با عصبانیت دستم را روی بوق فشردم و از گوشه ی چشم نگاهی گذرا بهش انداختم.

_نه ارسلان ، اصلا بهش فکرم نکن.

رو به روی خانه ی حمیدی ترمز کردم و بعد از خاموش کردن ماشین به طرف ارسلان برگشتم.

_من دیگه هیچوقت و به هیچ قیمتی وارد بُعد دیگه ای نمیشم .

سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و از ماشین پیاده شد.

ناراحت شد ، به سادگی از چهره اش مشخص بود اما هر صحبتی درباره ی این مسئله به شدت عصبی ام میکرد.

نفسم را با شدت بیرون فرستادم و از ماشین پیاده شدم.

در را قفل کردم و به طرف ارسلان که رو به روی در ایستاده بود ، راه افتادم.


romangram.com | @romangram_com