#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_114
با حس برخورد دست لطیفی به صورتم ، پلک هایم را باز کردم.
جوان خوش چهره ای که لباس سیاهی به تن داشت کنارم نشسته بود.
_کارت خوب بود ، بلند شو.
چشمان سیاهش هیچ چیز را به خاطرم نمی آورد ، اما تن صدایش عجیب برایم آشنا بود.
_آیدن چشمات رو باز نگه دار ... آیدن.
هیچ چیز غیر عادی در وجودش نبود ، موهای نیمه بلند سیاهش روی پیشانی اش ریخته بود و لب های بی رنگش مدام بازوبسته میشد.
خسته تر از آنی بودم که حواسم را به حرف هایش جلب کنم.
با کشیده شدن دستم تا حدی به خودم آمدم.
نشستم و به اطراف نگاه کردم.
محمد در کنار جسم ام نشسته بود و مدام تکانم میداد و ارسلان در حالی که با نگرانی به برگه ی در دستش خیره شده بود بلند بلند صحبت می کرد.
_آیدن حواست رو به من بده.
نگاه خمارم دوباره به جوان رو به رویم دوخته شد.
مشغول حرف زدن شد اما یک کلمه از صحبت هایش را متوجه نمیشدم.
با سیاهی رفتن چشم هایم ، نتوانستم خود را نگه دارم و دوباره پخش بر زمین شدم.
از لای پلک هایم به اطراف نگاهی انداختم.
دیگر خانه انقدر هم تاریک و ترسناک نبود...تاریکی مغلوب من شده بود.
پسری که در کنارم نشسته بود بلند شد و به طرف دیگر خانه حرکت کرد و من تنها شاهد گام های بلندش بودم بدون آنکه واکنشی نشان دهم.
باید به جسمم برمیگشتم اما توان حرکت را نداشتم ، هیچ انرژی در بدنم باقی نمانده بود.
دوباره صدای قدم هایی به گوش رسید اما اینبار همراه با صدای کشیده شدن جسمی بر روی زمین!
romangram.com | @romangram_com