#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_102
ساعت هشت شب بود ، محمد بعد از برگشتنش عکس هایی از خانه ی مورد نظرش نشانم داد که دقیقا همان خانه ی نفرین شده ای بود که با همان یکبار دیدنش ازش متنفر شده بودم ، قرار شد تا شب من و بچه ها در اتاق دیگر که حکم اتاق مهمان را داشت استراحت کنیم و آخرشب من به همراه محمد و ارسلان راهی همان خانه ی نفرت انگیز شویم.
با تکان خوردن دست مهران جلوی صورتم از فکر بیرون آمدم.
_جانم؟
روی تشک سفیدی که پهن کرده بود دراز کشید .
_به نیما یه زنگ بزن نگرانته.
بدون منتظر ماندن برای پاسخی از جانب من پتوی سبز رنگش را روی سرش کشید .
کمی دلخور بود از اینکه نمیتوانست همراهمان بیاید اما این موضوع به نفع خودش است .
به طرف تلفن قدیمی گوشه ی اتاق راه افتادم ، فکر نکنم بی بی ناراحت شود که از تلفنشان استفاده کنم.
گوشی تلفن را برداشتم اما تلفن بوق نمیخورد.
به پشتش نگاهی انداختم ، سیم تلفن ازش جدا شده بود و روی زمین افتاده بود.
بی خیال فکر به این مسئله شدم و با وصل کردن سیم ، بی درنگ شماره ی نیما را گرفتم.
بعد از چند بوق پشت سر هم صدایش در تلفن پیچید.
_الو.
بعد از شنیدن صدایش ، لبخندی روی لب هایم پدید آمد.
_سلام نیما خوبی؟ آیدنم.
_سلام بی معرفت کجایی تو معلوم هست؟
_هی دنبال درست کردن کارام تو چخبر؟
_من که خبری ندارم ، طرف رو دیدی؟ تونست کمکی بهت بکنه؟
_آره تونست داستانش رو اومدم تعریف میکنم...الان باید برم نیما کاری نداری؟
romangram.com | @romangram_com