#آن_نیمه_دیگر_پارت_11

ابرو بالا انداختم و گفتم:

به خاطر روي گل رضا! کلي عقب افتاديم در عوض!

آوا پوزخندي زد و گفت:

نه تو رو خدا! مي خواي دو سه تا عکس خوشگل از زواياي مختلف ازمون بگيرن که بذاريم توي آلبوم خانوادگيمون؟

206 شروع کرد به اذيت کردن... راه نمي داد... هر طرفي که مي خواستم بپيچم مي پيچيد و راهمونو سد مي کرد. به طرف چپ پيچيدم... 206 سريع به طرف چپ پيچيد... سرعتشو کم کرد تا منو هم مجبور به همين کار کنه... ذهن راننده رو خوندم... تلاش آخرمو کردم... به سمت راست پيچيدم... 206 هم به سمت راست پيچيد... آوا به صندلي ماشين چنگ انداخته بود و داشت خودشو کنترل مي کرد که چيزي بهم نگه... مي دونستم داره زيرلب بهم بد و بيراه مي گه.

در يه حرکت سريع کمي به سمت راست پيچيدم و بعد سريع به سمت چپ تغيير مسير دادم و سبقت گرفتم. گاز دادم و جلوي 206 پيچيدم... گاز دادم و جلو زدم. يه کم که جلو زدم يه دفعه محکم روي ترمز زدم. آوا جيغ زد... خودمو سفت سرجام محکم کردم. صداي ترمز 206 و از پشت سرم شنيدم. آوا بازوهاشو جلوي صورتش گرفت و ... .

برخوردي صورت نگرفت. در آخرين لحظه 206 متوقف شد. من زدم زير خنده... گاز دادم و با سرعت روندم... مي دونستم ديگه 206 شانسي براي رسيدن بهم نداره... صاف ترين مسيرها رو انتخاب مي کردم و گاز مي دادم... سرعتم هر لحظه بيشتر مي شد. آوا که عين بيد مي لرزيد التماس کرد:

تو رو جون هر کي دوست داري آروم تر... ترلان آروم تر... الاغ! آروم تر!

نگاهي به آينه انداختم... جدي جدي 206 محو شده بود. از ته دل خنديدم... از اتوبان خارج شدم. ماشينو يه گوشه نگه داشتم. آوا هنوز توي شک بود و مي لرزيد. رنگش عين گچ سفيد شده بود. با ديدن ظاهر آشفته ش خنديدم... در همين موقع 206 بهمون رسيد. آوا نفس عميقي کشيد و سعي کرد خودشو جمع و جور کنه. شيشه رو پايين دادم و با خنده به راننده ي 206 که با تعجب منو برانداز مي کرد گفتم:

حالا کي لياقت داره که رانندگي کنه؟ بدو... بدو برو ظرفا رو بشور... کهنه ي بچه ها رو هم عوض کن... مردها رو چه به رانندگي کردن؟ برو پسر خوب!

راننده با عصبانيت گفت:

آره! با اين ماشين بايدم بتوني ببري.

پوزخندي زدم و گفتم:

وقتي شروع کردي بايد يه نگاه به ماشين مي انداختي... نه حالا که باختي و ضايع شدي!

شيشه رو بالا دادم. 206 گاز داد و رفت. آوا که نفس هاي صدادارش کم کم داشت آروم مي شد رو بهم کرد و گفت:

دختره ي رواني! داشتي سکته م مي دادي! مي فهمي؟ نزديک بود منو بکشي! تو واقعا ديوونه اي!

به شوخي لب برچيدم و گفتم:

خودت مجبورم کردي! تو بودي مي گفتي نبايد کم بياريم!

آوا که داغ کرده بود داد زد:

من گفتم؟ من گفتم؟؟؟ من غلط کردم! پياده شو... بذار خودم بشينم... ديوونه اي به خدا!

من که از حرکات آوا خنده ام گرفته بود جامو باهاش عوض کردم. تو دلم گفتم:

بعد به من مي گن مودي! اين آوا هم آخر آدم جون دوسته ها!

romangram.com | @romangram_com