#آلاگل_پارت_46


_واي متاسفم فرزاد....خيلي اتفاق بدي بود.چرا مارو در جريان نذاشتين؟

لبخند مهربوني به روم زد و گفت

_ممنون بابت همدرديت.. راستش بابا دلش نميخواست...نميخواست شکستش رو بقيه ببينن....بابا دوسال افتاد زندان.. ماهم رفتيم اصفهان.. خودش گفت بريم.انقدر درگير اين مسائل بوديم که حتي اقوام نزديک خودمون رو هم فراموش کرديم.ضربه ي بزرگي بود که همه رو از پا در آورد...

غمگين گفتم

_خوب حالا.. اون آدم عوضي پيدا نشد؟

_چرا....بعد ازدوسال گفتن تو مالزي دستگيرش کردن.خلاصه با کلي دوندگي تونستيم بخشي از اموال رو پس بگيريم ... بابا بعد از يکسال شروع کرد...انقدر تلاش کرد تا دوباره کارش سرپا شد..

_بازم خداروشکر...

از تو کوله ام دوتا آبميوه در آوردم و يکيشو دادم دست فرزاد.

_بخور گلوت تازه شه ..

_ممنون.

آبميوه اش رو باز کرد و گفت

_با تله کابين پايه اي؟


romangram.com | @romangram_com