#آلا_پارت_84
-خدا ... خدا منو بکشه ... تو راحت بشی ، بری پیش عشقت .
«عصبی از دم در اتاق برگشت و گفت»:
سردار - نوچ ! شعر نگو آلا !شعر نگو، اَه
آب داد ،دارو هامو داد ؛لباسمم عوض نکردم لباس بیرونمو برداشتم ؛چادر سر کردم ، راهی شدیم تا برسیم خونه بابا اینا از درون، صحرای کربلا بودم ... تا زنگ خونه رو زدیم ،بابا بیچاره سراسیمه اومد جلوی در خودمو انداختم تو بغل بابا...
بابا با وحشت و نگرانی به سردار گفت :
- چی شده ؟!!!!
سردار - والله منم نمیدونم یهو گریه کرد ؛ عصبی شد ! گفت برم خونه ی بابام منم آوردم !
بابا- خیله خوب ، دست شما درد نکنه،بفرمایید داخل .
برگشتم با گریه به سردار نگاه کردم و گفتم :
-نه تو برو ... برو ...
بابا- خیله خوب بابا جان ! به این بنده خدا چی کار داری؟!زشته آلا!
- نه ... نه ... برو ... تا نگفتم هم نیا ... اصلا نیا خودم میام ...
«سردار فقط با سکوت نگام میکرد،شبیه بچه ها نفسم از گریه بریده بریده شده بود ، مامان نگران اومد جلوی در"خونه ی ما جنوبی بود و ویلایی ولی نه زیاد بزرگ !" کل مساحتش صد متر بود ؛ از در ورودی تا خود ساختمون با شیش هفتا پله بهم وصل میشد ،مامان پله هارو اومد پایین و بابا رو صدا کرد»:
- آقا ارسطو ؟چی شده ؟!آلا !
سردار - من برم ، با اجازه ... آلا خداحافظ
«دستمو به معنی برو تکون دادم و بابا گفت»:آلا خانم ...
- اصلا ... اصلا نصیحتم نکنید ... اصلا نمیخوام توجیه بشم نمیخوام فکر کنم ... خودم ؛خودم همه چیو می دونم .
مامان - خیله خوب ، آقا ارسطو بیاید بالا ...
«صدای زنگ اومد ،هنوز بالا نرفته بودیم ، مامان منو در بر گرفته بودو بابا در رو باز کرد سردار بود گفت»:
- ببخشید دارو هاش جا مونده،میگم ... چیزه شام نخورده ها...
بابا - دستت درد نکنه آقا سردار
سردار-خواستید ، زنگ بزنید بیام دنبالش .
بابا- حالا چند وقت باشه . ببینیم چی شده ، من بهت خبر میدم ...
سردار -باشه خدافظ .
مامان - بنده خدا ! نگرانه ... «با حرص گفتم»:
@romangram_com