#آلا_پارت_144
-وااای خدا،زن خنگ دادی به من،شش دونگ زندگی رو بنامم زدی...
زدمش و خندید واز رو پاش بلندم کرد و گفت :
-اگر جاییت درد نمیکنه اگه خشک نمی شی ،مجسمه نمی شی. باز زدمش خودمم خنده ام گرفته بود ،ببین تو اینطور چیزا چه بلبل زبون و آگاهه،حالا تا فردا قرار باشه یه حرکت برای زندگی بزنه شبیه کارگاه گجت می شه که هزار تا ابزار و مسیر و راه داشت اما بی عرضه بود .
برم گردوند و درحالیکه دستاش رو نشونه ام بود و به طرف اتاقش هدایتم میکرد می گفت:
-آدم نباید شوهرشو بزنه،باید دست محبتش رو سر شوهرش باشه و گرنه مردو به بیرون میکشونه...
برگشتم تا نگاش کردم سرشو به خنده عقب کشید و گفتم:
-کجاتو ناقص کنم بمونی تو همین خونه.
سردار با خنده لبشو گزیدو گفت:خیلی بی ادبی.
خندیدمو گفتم:آهان با من شوخی نکن.
سردار-روی تخت یه چیزی هست.
-چی؟!بچه رو آورده؟!!!چیه رو تخت؟!
سردار یکّه خورده نگام کرد و گفت:مگه زود پزه؟ خندیدمو گفتم:بلبل شدی . خندید و گفت:بی ادب !لباسه.
-لباس؟!
-سردار لباشو رو هم فشردو آروم زمزمه کرد:لباس خوابه.
ابرو هامو بالا دادم ،نمی دونم چرا خنده ام گرفت، حالا مگه خنده ام بند می اومد خودشم می خندید و می گفت:
-چرا می خندی؟برو دیگه...،جلوی در اتاق ایستادم به روی تخت نگاه کردم یه بسته بزرگ بود،برگشتم به سردار نگاه کردم ،داشت نگام می گرد،واقعا می خواد اینو؟!این یه اتفاق طبیعی در سیر زندگی زناشوییه قلبم به تپش افتاده بود.
تموم تک تک سلول های بدنم پر از هیجان ناشناخته بود...سردار بعد این همه مدت برگشته به زنی که واقعا زنشه...دیدی این مدت زیاد خطاب کرد زن و شوهریم ...فکر کردم همیشه هم خونه می مونیم، وقتی پانته آ بود،به طرفم نمی اومد اما دیگه صبرش تموم شده!
اگر نیاز نبود حتما هیچ وقت نمی اومد عشق هم میاد آلا ،شما با تموم دنیا متفاوتید ،چرا خیلی ها میگن ازدواج وبعد عشق ،این نزدیکی این فرو ریزی دیوار های جدایی،احساس میاره!!
براش خوب باش ،دیدی تیکه انداخت ...بهتر از پانته آ باش ،تو که تو خونه حبس آگاهی نبودی،باید به زندگی با خودم گرمش کنم تا بتونم به همه حتی مامان حتی سلاله ...ثابت کنم سردار منو خواست ،انتخاب من اشتباه نبوده.
این تحمیل نیست؟اون که با عشق نمی اومد جلو...پس نیاز من چی؟!مگه فقط مرد مهمه ؟!..
به خودم نگاه کردم ...تو آینه نه!آینه ها رو پوشونده ،حتی شیشه هم معلوم نیست...ساتنیه مشکی اگر خودمو تو آینه ببینم میدونم که حالم بهم میریزه ...
-بهت چقدر میاد ...شونه هام پرید برگشتم نگاش کردم ،چقدر بهم نزدیک شده هیچ وقت تو خونه اش این مدلی نپوشیدم همیشه بلوز شلوار نهایتا آستین کوتاه بود...اما این اصلا شبیه لباسای من نیست ،شبیه یه رویای شبانه است.
بهم نزدیک تر شد ،تموم من شد چشم، که ببینم به کجای صورتم نگاه می کنه ...وقتی به زخمای عمیق صورتم نگاه می کنه حسش کمتر میشه،چه حسی تو چشماش؟هیجان ؟هیجان؟هیجان،تب،شور...ترحم نیست ؟نه!تنفر چی؟...نه،ناراحتی و چندشی...نه !نه!موهامو با سر انگشتاش کنار زد به پشت شونه ام فرستاد و به شونه ام نگاه کرد الا به زخمام ...داره ادا در میاره؟!داره سعی میکنه که نگاه نکنه چون میدونه من حساسم...
عصبی سر بلند کرد و آهسته گفت:حواست کجاست؟!شونه هامو جمع کردم و ساعدمو گرفت و گفت:
-آلا با توام !
@romangram_com