#آلا_پارت_112
- بابا من به هیچ مردی اعتماد ندارم اِلّا تو، می دونم تنها مردی که منو به خاطر چیزی، به خاطر بهونه ای نمی خواد و تنها برای خودم می خواد تویی، خیلی دوستت دارم.
بابا تو گوشم گفت : من می دونم داری عذاب می کشی، لازم باشه از ایران می ریم.
از آغوشش در اومدم و گفتم : نه بابا ...« بابا با غم و نگرانی نگام کرد و گفتم»: می خوام یه بار دیگه تلاش کنم ... زوده برای تسلیم.
بابا - نمی خوام از این بیشتر اذیت بشی.
دستش رو گرفتم بب*و*سم، نذاشت. شونه ام رو ب*و*سید و گفت : من همیشه پشتتم از چیزی نترس.
با بغض نگاش کردم و گفتم : به مامان نگو ها!
بابا - نه نمی دونه.
سلاله اومد و گفت : آلا، یکی دو روز بیا خونه ی ما استراحت...
سردار - نه سلاله خانوم..« سرامون طرف سردار چرخید، حاج آقا کنارش ایستاده بود، یا حاجی سیخونک زده یا انقدر کارش لنگ منه که الآن ادای مرد خوبا رو در میاره» می برم خونه...
حاج آقا - یکی دو روز نیا سر کار...« آهان، سیخونک حاجی بود دیگه. گفتم؟ وگرنه غیرت یخدی حرف مفت زدن چوخدی».
سردار سری تکون داد و چادر منو سلاله گرفت و گفت :
- ببریم جون بگیره بیاریم...« به سلاله نگاه کردم، سلاله اشاره کرد ولش کنم بیام خونه، بی صدا گفتم»: خوبم.
سلاله هم بی صدا گفت : خاک تو سرت...
به پشت سرم نگاه کرد. لبخندی تصنعی زد.
حاج آقا از پشت سرم گفت :
- می خواید برید خونه ی ما، شهین خانوم رسیدگی کنه.
سردار بدون این که حاجی رو نگاه کنه گفت :
- نه خونه ی خودمون بهتره... آقا ارسطو شما هم بفرمایید...
بابا به سردار معنی دار نگاه کرد و سردار سرش رو به زیر انداخت و بابا اومد صورت من رو ب*و*سید و گفت :
- زنگ بزن به من.
- نگران نباش تو رو خدا، خوبم.
سلاله هم ب*و*سیدتَم و گفت : تو دسترس باش.
بابا و حاج آقا به جلوتر رفتند.
خلاصه رسیدیم خونه، هنوز نفسم بالا نمی اومد. انگار از جونم کم شده بود. رفتم روی تختم دراز کشیدم. دیروز رو مرور کردم. انگار یه سال گذشته... سردار اومد جلوی در اتاق رو نگاه کرد. نگاش کردم و گفتم :
- چی شد؟
@romangram_com