#آلا_پارت_108

حاج آقا باز زمزمه کرد :اول محرم جای اینکه تو تکیه باشیم ،مهمونای امام حسین میان ،سردار زندگیشو کرده صحرای کربلا!باز در زد ...چشمام سنگین بود نمی تونستم چشمامو باز کنم ...
انگار وزن زندگی افتاده بود روی تنم و نمی تونستم تکون بخورم...
حاج آقا گفت :کیه؟
مجتبی - عه ! سرداره...حاج عمو.
حاج آقا - بده به من گوشی رو. پسره ی بی غیرت .تموم جون باقی مونده ام شد گوش که بشنوم .بفهمم کجاست. صدای حاجی از خشم می لرزید با حرص و صدای خفه گفت: مرتیکه معلومه کجایی؟زنت حالش بد شده.
می فهمی؟ سردار ... برای من ادا بازی در نیار.یادته بهت چی گفتم؟باید پای گ*ن*ا*هت بایستی . تو زندگی این دختر رو ازش گرفتی باید براش زندگی بسازی با زندگی خودت ...آلا زن من نیست که حواسم بهش باشه ،بی غیرت ،نامرد !ساعت یک شبه می فهمی؟
چراغای خونه ات خاموشه ...خونه ی پدرش نیست،پدرش به من زنگ زده ،آبروی منو بردی ،مرد بیچاره داشت سکته می کرد فقط گفت به زنم گفتم:آلا گوشیش رو خونه جا گذاشته رفته مراسم پدر شوهرش:خودمم نمی تونم از خونه در بیام ،زنم بفهمه آلا نیست ، سکته می کنه... سردار می فهمی؟ سردار زنده زنده می سوزونمت اگه یه مو از سر این دختر کم بشه .
من از پدرش امانت گرفتمش ... ما جلوی در خونه اتیم .در رو باز نمی کنه ... مردک می گم جواب نمی ده... هر قبرستونی همین الان میای . همین الان....
بازم پدرش اجبارش کرد . این زندگی اجباریه ...شاید درست می گفتم باید برم ....تحمیل نشم،مجبور به من نشه..
می خوام بلند بشم بگم«درو باز کردم ،بهش زنگ بزنید بگید نیاد ...» صدای گوشیم به هوا رفت ...،حاجی و مجتبی محکم تر در زدن و صدام کردن...گوشمم کم کم سنگین شد ...و هوشیاریم از بین رفت.
صدای پچ پچ می اومد ...انگار همه می خواستن با صدای خفه صحبت کنند تا سرو صدا نشه اما بد تر همهمه کرده بودن ،دهنم به شدت تلخ بود ،نور از پشت پلک چشمام به قرینه چشمم نفوذ می کرد چشممو آروم باز کردم ،گوشه ی چشمم اشک خشک شده بود ،حس چسبندگی مژه هامو داشتم.
پنجره ی بیمارستان بود،اونجا رو می شناختم ،خیلی زود همه چی تو سرم مرور شد...
سرمو چرخوندم ،دیدم سردار کنارم نشسته با غم عالم داره نگام می کنه.
بهش نگاه کردم،چقدر بهم ریخته است،طرف چپ صورتش سرخ،چشماش چه غروب غم انگیزی داره! موهاش آشفته تر از پریشبه،همون لباسا تنشه ولی بدون کت...
فقط بهم نگاه می کردیم ،تو چشمای هم بی هدف قدم می زدیم ،مدل حرف زدنمون این بود حرف با نگاه ...اعتراض با نگاه ...محبت با نگاه ...عشق...؟!عشق هم مگه بود؟!اگر بود با نگاه!...
آروم زمزمه کردم :برو.
آروم تر نالید :کجا؟! با یه بغض قدیمی و کهنه توی گلوم با صدای خش دار گفتم:
_جایی که دلت می خواد ،من می رم نترس :نگران نباش :برای حاجی نایست، من نمی خوام ،به همه میگم.
باز نگاه کرد و سریع به طرفین تکون داد و گفت:
_پاشو بریم خونه،دارم میترکم! دارم از درد می ترکم آلا! زد به قلبش و گفت:داره منفجر میشه...
به شقیقه اش زد و گفت:داره روانی می شه! آلا...پاشو بریم خونه حرف دارم!اون بیرون همه منو کوبیدن ،تو حداقل گوش کن رفیق...
_رفیق ؟هه! رابطه ی منو و تو فقط مقتول و قاتلِ! بریم خونه؟اونجا دیگه خونه نیست،اون جهنمیه که من فقط اسمشو خونه گذاشته بودم ،من! منه احمق که فکر کردم می تونم روی آواره ها خونه بسازم.
صندلیش رو جلو کشید ،سرشو روی بازوم گذاشت و با تعجب و اخم نگاش کردمو گفت:
_ده سال عمرم رفته ،ده سال دروغ شنیدم،ده سال همیشه من بودم که نگه می داشتم که فرو نریزه.
..

@romangram_com