#آلا_پارت_105
وقتی مرده زنش رو برای عشقش ول می کنه... سردار از ماشین پیاده شد ، جیغ زدم : سردار ازت متنفرم .در ماشین رو با همون حال افسرده و داغون بست و پیاده خرامان راه رفت . قلبم داره می ایسته ! نفسم بالا نمی اومد.
نمی دونم چقد گذشت تا ذره ذره خودمو جمع کردم تا بتونم رانندگی کنم ، سر بلند کردم سرداری تو خیابون نبود ... چشمام خیس بود ، قلبم درد می کرد ، نه درد فیزیکی ! درد احساسی داشت ... . شبیه کسی بودم که از بلندی هولش دادن پایین ، می دونه دیر یا زود می خوره به زمین ... همه جای بدنم درد می کرد ، روحم درد می کرد ، روانم درد می کرد ، شبیه خود کلمه ی درد شده بودم.
رسیدم خونه ،نمی تونستم از ماشین پیاده شم. مشکلم کمر درد نبود ها ... پاهام سنگین بود ... شوهرم رفته دنبال عشقش ، من تنها برگشتم خونه این دو جمله داشت منهدمم می کرد ... در ماشین رو بستم. داخل ماشین نشستم . زیر لب به خودم گفتم :
- آلا ... آلا ! ما از این بدتر ها رو پشت سر گذاشتیم .
طاقت نیاوردم . بلند بلند های های گریه کردم....
می خوام زندگی کنم خدا . می خوام زندگی کنم .من رو توی بیست و دو سالگی یه بار کشتن ، می خوام بعد این یه سال و نیم با باقی مونده ام زندگی کنم. از مرگ روح می ترسم ... سردار رو بهم بده ... این جمله عین بمب توی سرم ترکید ! با وحشت به رو به رو نگاه کردم. بین من و خدا چه جمله ای رد شد! ازش ، اونو خواستم....
خدا شنیدی!؟ قبلا هم ازم شنیده بودی اما هیچ وقت نه به این واضحی . دیدی خودمم تعجب کردم؟ درونم شورش کرده ؛ می خوام زندگی کنم. با سردار .
با همین خنگِ ابله ساده لوحِ مهربون که همش عذاب وجدان داره ، وابسته اس ، حتی از من هم برای وابستگی اش نگذشت ، عصبانی شد چون نمی تونه از چیزی بگذره ، حتی حاضرم قسم بخورم به لباس های تنش هم وابسته است!
من شوهرم رو می خوام. با تموم این ایراد ها ، همین که یه جا داد می زنه و جدی می شه تو می گی«اَهَ ،این ته مرد و غیرت و صدا و جذبه اس ، یه جا یه جوری کودن می شه که می گی باید تست آی کیو بده !» با بغض گفتم:
- بهم بدش ؛ می خوام زندگی کنم . نمی خوام این زندگی بمیره . نمی خوام بگن که پسره دلش سوخته گرفته بودتش ، آخر برگشت .حتی حق مادری رو ازم گرفتی ... حق همسری بهم بده ... خدا تو رو خدا !
این ته قسم آدمه ، خدا رو به خودش قسم میدی، انگار قسم های دیگه ات اگر به خاطر اعمالت بالا نرفتن، این قسم گذر می کنه از اعمالت!
زندگیم از پیش روم رد شد، غرورم ، غرورم ، غرورم ... زیبایی و موفقیت هام تو سن کم باعث شده بود که هیچ کس رو نبینم! حتی گاهی پدر و مادرم رو .... سرشون داد بزنم، چون نمی خواستن من مدل باشم و من می خواستم و به مادرم گفتم : «تو مانع پیشرفت منی، تو منو به دنیا آوردی اما رئیس من نیستی».به بابام گفتم :« نیازی بهت ندارم، چیزی که ما رو به هم وصل می کنه محبت من به توئه!» یعنی حتی محبت پدرم هم نه، چون من راضیم دارم باهاتون زندگی می کنم... من خونواده داشتم، آرزو داشتم ...
خدایا ... این حرفا تکراریه .. تو می دونی پشیمونم، فهمیدم، به خدا فهمیدم که تو رئیسی، زیبایی دادی گرفتی، سلامتی دادی گرفتی، بهم موفقیت دادی گرفتی .... حتی بخت و اقبال دادی اون طور که من می خواستم دم رسیدن گرفتی ... باشه ...
فهمیدم تو صاحب همه چی هستی، صاحب! می شه سردار رو برگردونی به خونه؟! می خوام مثل آدم زندگی کنم، یه فرصت ... یه فرصت برای جبران زندگی گذشته ...!
انقدر همون طوری توی ماشین با خدا حرف زدم که خوابم برد...
یه خواب عجیب دیدم... از اون مدل خواب ها که انگار می دونی خواب نیست، شبیه یه جور الهامِ، انگار خدا گوشت رو می گیره و میگه«دارم با تو حرف می زنم، حواست رو جمع کن بفهمی چی میگم»حتی تو طول خواب مدام فکر می کنی منظور خوابت چیه؟ می دونید من زیاد به خواب اهمیتی نمی دادم اما... این خواب عجیب بود!
یه دریای طوفانی ، هوای ابری، رعد و برق می زد، دلم می ترکید از صداش ...
اول دم دریا بودم، با همون صورت قبلی با پوشش قبلی، آدم قبلی بودم، دریا خروشان شد، انگار دست داشت منو گرفت تو خودش، شنا بلد بودم ولی تو خواب نه نبودم.
آب زد به صورتم، صورتم شبیه صورت بعد تصادفم شد، درد نداشتم، آب انگار به کمرم فشار آورد، کمر و پاهام درد گرفتن، شبیه درد اون روزای اول... ترسیدم، جیغ زدم.... صدام رفت، انگار دیگه صوت نداشتم، دهنم رو باز میکردم جیغ میزدم صدایی نمی اومد...
خیلی ترسیدم از مردن و غرق شدن تو اون دریا ترسیدم، گریه افتاده بودم دست و پا می زدم... یاد سردار افتادم، صداش می کردم اما من که آوایی نداشتم که سردار بشنوه... .
ناامید شدم گفتم: می میرم و این مرگ انگار خیلی واقعی بود ... حتی فکر کردم بمیرم میرم بهشت یا جهنم. از اعمالم ترسیدم، از خدا فرصت خواستم، گریه کردم تو همون حالت غرق شدن که آب توی سر و صورتم هم می زد و قلوپ قلوپ آب شور و تلخ دریا رو می خوردم، یه قایقی اومد ... برعکس اون دریای خروشان و موّاج توی سیاهی دل شب، اون قایق آروم روی دریا بود!
خیلی عجیب بود... می خواستم برسم به اون قایقه، من نمی تونستم برسم. اون قایقه نزدیک شد. به زور نوک پنجه ی دستام رو به قایق رسوندم، انقدر دست و پا زدم با همون درد که بالاخره لبه ی قایق رو گرفتم، انگار دریا کمی آروم شد ولی هنوز موج داشت ...
نفس زنان به درون قایق نگاه کردم، یه نفر توی قایق بود، تا دیدم یادم افتاد نمی تونم بچه ای به دنیا بیارم.، زدم زیر گریه و گفتم :
- کی تو رو گذاشته این تو!؟ تو بچه ی منی!؟
«صدام باز در نمی اومد، فقط خودن می فهمیدم دارم چی میگم »نوزاده نگام کرد، قلبم هری ریخت. شبیه آدم بزرگ نگاه می کرد، خیلی کوچولو بود اما به صدا کرد :
@romangram_com