#آخته_پارت_13
لبان سرخ از رژلبش را تر کرد با خندهای که حکایت از مستیش داشت گفت:
-آروم بابا چه خبرته! من از کجا میدونستم به نیمه شب که نزدیک شدیم تغییر ساختاری میدن.
به عقب هولش دادم و گفتم:
-اگه گیر میافتادیم بدبخت بودم!
نفسم را عصبی بیرون روانه کردم و به ریحان نگاهی انداختم. گوشه لب باریکش به خاطر مشتی که زده بودم سرخ و متورم شده بود. هنوز عصبانی بودم. احساس میکردم سرم در حال انفجار است، کاش همان یک لیوان زهرماری را هم نخورده بودم. ریحان بلند شد و به سمتم آمد، چشمان میشی و عسلی رنگش را متمرکزم کرد و گفت:
-عصبانی نباش؛ اتفاقیه که افتاده. حالا بیا بریم تا گیر مامورا نیفتادیم.
خشمگین نگاهش کردم؛ انگار متوجه نبود ماموران ناجی ما شدند و اگر به مهمانی دخول نکرده بودند الان باید...
از فکرش هم تنم لرزید. منتهای خلاف من دیجی و نوازندگی مجالس بود. گـه گاهی هم خوردن نوشیدنی؛ ولی این مهمانی خیلی فراتر و درست بر خلاف اخلاق من بود! ریحان به شانهام زد و گفت:
-الو... میگم بیا دریم تا مامورا پیدامون نکردن! دارن این اطراف گشت میزنند.
هنوز حرف ریحان تمام نشده بود که صدای استارت ماشینی آمد. تا به خودمان آمدیم، ماشینی عین برق و باد از کنارمان عبور کرد و ما فقط برای اینکه جانمان را نجات دهیم توانستیم خودمان را به طرف پیادهرو پرتاب کنیم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم که صدای ریحان به گوشم خورد.
romangram.com | @romangram_com