#آخرین_شعله_شمع_پارت_54

به وضوح جا خورد.زیر لب به تمسخر گفتم:
-البته آدم بدها هم می تونند خانواده دار باشن!!
پوزخندی زدم و به سمتش رفتم.
-خیر..این لباسها برای خانومم نیست..و نه حتی برای خواهرم....فکر کن این لباسها روبرای همون دخترهایی خریداری کردم که تو خونه تیمی خاله ملیِ باخدا و عمو علی ِخداترسم ، جابجا و پخش می کنیم!!
نگاهش برای چند لحظه شرمنده شد اما به ثانیه نکشید که دوباره شعله کشیدند.
-از شما هیچ چیز بعید نیست
بی حوصله ، به بیرون واحد هدایتش کردم و گفتم:( فعلا آزادی هر جور دلت می خواد فکر کنی)
-توکا کجاست؟
دوباره رفت تو جلد همون دختر عصیانگر و اعصاب خرد کن!
-سر جاش!...پیش خاله ملی...
با حرص دندونهام را روی هم ساییدم تا چهارتا دری وری بارش نکنم.
سوار آسانسور شدیم و چهار طبقه را پایین رفتیم.
-سردت نیست؟
-نه چطور؟
-فاصله اینجا تا خونه ای که خواهرت اونجا اسیره به اندازه یه پیاده روی ده دقیقه ایست...اگه سردت نیست بدون ماشین بریم..نهارم همون تو خونه می خوریم!
سری به نفی تکون داد و همراهم شد.
قدمهایش بلند بودند اما باز هم به بلندی قدمهای من نبودند. مجبور بودم آروم تر راه برم تا شونه به شونه باشیم.
-چندسالتونه؟
-سی وپنج
-کمتر می خوره
-چه اهمیتی داره؟
-تخصصتون چیه؟
-دختر دزدی و قاچاق اعضای بدن و اداره کردن دو سه تا مکان ناجور اما پر درامد!
رگه های گلایه موجود در لحنم را به وضوح درک می کرد.
-من هنوزم شما رو نمی فهمم
-همون بار اول که درمورد چک دوم حرف زدیم ازت خواستم بهم اعتماد کنی...پنجاه تومن برات نریختم که بزنی زیرش...منم بهت اعتماد کردم
-داشتم اعتماد می کردم...ولی دروغ بزرگتون...
-ببین ترلان..تو تمام مدتی که برای اهدای کلیه با هم در رفت و امد بودیم چیزی از من دیدی که بخواد نگرانت کنه؟..نه..ندیدی..من همون آدمم...یه کبریت بی خطر!
از تشبیه خودم خنده م گرفت....
ایستاد. سوز سردی گرفته بود. شونه هاش را به جلو خم کرده بود و دستهاش را توی جیب پالتوی خوشرنگش فرو کرده بود.
-داستانی که کامروا گفت واقعیت داره؟
مکثی کردم..الان وقتش نبود....اما چاره ای هم نبود.
-بله واقعیت داره...منم به خواست امیر اون پرونده روبازبینی کردم....دو حالت محتمله یا تو کلا به
فرزندخواندگی پذیرفته شدی یا یکی از اولیای تو پدر یا مادر واقعیته و اون یکی نیست....

romangram.com | @romangram_com