#آخرین_شعله_شمع_پارت_49

و بلاخره پیاده شدیم و جو خفقان آور جمع چهار نفره سفیدپوشها شکسته شد و به محض فاصله گرفتن ما ، صدای خنده و شوخی شون بلند شد.
-نمی دونستم دکترای حقوق دارید؟؟
ایستاد و لحظه ای به چشمهام خیره شد. نگاهم مثل نگاه خودش ناخوانا شده بود...مثل نگاه یه ابله زود باور!
-کافی شاپ اینجا کیکهای شکلاتی خوشمزه ای داره...
صندلی را بیرون کشید....هنوز همونقدر جنتلمن بود که ادعا داشت..نشستم...نشست...
-خداروشکر حالش بهتره...خطر برطرف شده...
-اوهوم
نگاهش نگاه نانوشته منو کنکاش می کرد...روحم سرد شده بود و دلم داغ!
لحظه ای بعد کیک شکلاتی و چای مقابلمون بود.
-تو کافی شاپ هم اینقدر شناخته شده اید که نگفته براتون کیک شکلاتی میارند!
-بخور....
دزدیدن نگاهش صبرم را لبریز کرد..حالم بد شده بود از سکوت اختیاری اش...تمام تنم داغ شده بود...سرم به حد انفجار می کوبید...قلبم فالش می زد و تارهای صوتی ام می لرزید.
-حالت خوبه؟
....
-باشه...توضیح می دم....برای یه لحظه ترسیدم عموم رو از دست بدم...زیاد دچار این نوع حمله ها میشه اما ایندفعه ترسیدم...می خواستم ...وقتی رسوندمش بیمارستان و اوضاع تا حدی آروم شد ترجیح دادم..یعنی می خواستم قبل از اینکه اتفاقی بیفته ببینیش...وضعیتش خاصه....باید می دیدیش تا خیلی از مسائل برات روشن بشه...همین..خیلی ساده....
دلم نفس عمیق و خالص می خواست اما تو این فضای بسته امکان نداشت.دیگه نمی تونستم تاب بیارم.. بلند شدم. بلافاصله بلند شد و روبرویم ایستاد.
-می دونم توضیحم قانع کننده نبود ولی باور کن همین بود...
می فهمید دردم چیه و بیراه جواب می داد!! دلم می خواست با تمام قدرت توی صورتش بکوبم اما نه اینجا نه جایی که نصف افرادش اونو میشناسند و براش سر و گردن خم می کنند.
-چیو باور کنم؟
همین کلمات هم به زور از لابلای چرخ دنده های تارهای زنگ زده صوتی ام به بیرون جهید.
-بشین یه لیوان آب برات بیارم.
نفهمیدم خودم نشستم یا به کمک اون نشستم.
جرعه ای از آب نوشیدم.
-اون دفتر وکالت ؟ اون کارت؟
برای اولین بار بعد از آشناییمون ، نگاه سردش رنگ گرفت...گرم شد و با شرم به زمین افتاد.
-خسرو کیان دایی منه...
حالم بد بود...بدتر از عموی ندیده اون! نالیدم:
-تو کی هستی؟
صندلی ش را به سمت من کشید. متوجه حرکت دستهاش نبودم اما تفاوت بی اندازه درجه حرارت دستش با دست من ، مرا متوجه انگشتهایی کرد که دور دستهای من گره خورده بود. بی اختیار دستم را بیرون کشیدم اما موفق نبودم.
-آروم...قرار نبود اینطوری بشه....
-دارم می ترسم...می ترسم...
-دلیلی برای نگرانی نیست
ناخوداگاه یاد توکا افتادم...وحشت زده از جام پریدم...تو خطر بود..تو خونه مردی بود که هویتش دروغ بود...لرزش لبهام را به وضوح حس می کردم. و دست تنومندی که دوباره منو نشوند.
-توکا..

romangram.com | @romangram_com