#آخرین_شعله_شمع_پارت_47

-حتما روی پشت بومه...بزن بریم...
**********
-نوش جونتون
نگاه مهربونی داشت از همون نگاه های گرد و مخصوص پیرزنهای کارتونی!
-ممنونم...راضی به زحمت نبودیم...
-مهمونهای هومن رو تخم چشم ما جا دارند مخصوصا با این همه کمالات...
توکا لبخندی از روی شیطنت زد ...از تعریف خاله ملی تعجب کرده بود...هیچوقت خودش را قبول نداشت..
-ممنونم..شما لطف دارید...اجازه بدید خودمون جمع می کنیم..
-نه نه...اصلا شما بفرمایید استراحت کنید خودم ....
-صبح به خیر
هر سه نفرمون به سمت صدا برگشتیم.
-عزیزم کاش یه ساعت پیش که زنگ زدی ، می گفتی داری میای چایی را برات داغ نگه می داشتم...
سرسری لبخندی تحویل ملی خانوم داد و نگاهش به سمت ما چرخید. نمی دونم چرا ولی حس می کردم نگرانه..
-چیزی شده؟ عصر منتظرتون بودیم....
کمی دست دست کرد و در حالیکه نگاهش بی قرار تر شده بود ، گفت:( عصر یه قرار کاری دارم...) پشت میز نشست و رو به توکا گفت:( اشکال نداره دو سه ساعت پیش خاله ملی باشی و من و خواهرت بریم جایی؟) توکا بی تعلل گفت:( فقط دو سه ساعت!) نگاهش به سمت من چرخید.
-می تونی سریع حاضر شی؟
باید می پرسیدم چی شده ، اما مثل یه زن شوهر پرست مطیع که سی سال از عمرش را پای مردش گذاشته وچشم بسته قبولش داره ، بلند شدم و رو به توکا گفتم:( کاری داشتی بهم زنگ بزن...زود بر می گردم) و به
طبقه بالا رفتم و همون بافت قدیمی قهوه ایم را به تنم کشیدم و سریع برگشتم.
-خاله ملی مواظب این خانوم کوچولو باش..خیلی امانته!
توکا با اخم تصنعی به کیان زل زد.
-من کوچولو ام؟
-گنجشکها پیر هم که بشند هنوز همونقدر کوچولو اند، که بودند!
و همین..
و همین قدر ساده همراه شدم و همین قدر بی مقدمه پا دراز کردم و فصل جدیدی روبرویم گشوده شد.
**********
فصل دوم....قرار دلم باش
-نمی خواید بگید چی شده؟
-اگه نمی خواستم بگم که الان کنارم نبودی
هنوز ده دقیقه هم نرونده بود که کنار بیمارستان نام آشنایی ایستاد. به ثانیه نکشید که مردی که فرم نگهبانی به تن داشت تا کمر خم شد و بلافاصله ریموت پارکینگ را زد و ما وارد شدیم.
-اینجا چرا؟
ماشین را گوشه ای پارک کرد و بی حوصله گفت:( پیاده شو)
پیاده شدم. از بی خبری استرس گرفته بودم. همون دو لقمه صبحانه ای هم که خورده بودم توی دلم گرگم به هوا بازی می کردند...
-دلم آشوب شد چی شده آخه؟
با لحن معترض و صدای نسبتا بلندم لحظه ای ایستاد و به من که با قدمهای تند و نامیزون خودم را بهش نزدیک می کردم ، خیره شد.

romangram.com | @romangram_com