#آخرین_شعله_شمع_پارت_127
-رسیدی؟
-...
-خودشه...
بلند شد و ریموت را برداشت و کنار پنجره قرار گفت و پرده ضخیم را کنار زد.
-بیا تو خوش اومدی!...
-...
سالمه بیا..نترس یک دورهمی ِ دوستانه ست!
از شدت اضطراب و دلهره ، دل و روده م پیچ می خورد...اینکه قراره چی بشه و چه سرنوشتی برامون رقم زده!..
-دلت درد می کنه؟
نگاه خندونش به من بود اما تمام هوش و حواسش به نور چراغی بود که محوطه تاریک باغچه را روشن می کرد و جلو می اومد.
-حالم بده...دل پیچه دارم...
پرده را به جای اولش برگردوند و به سمتم اومد.
-حالت تهوع هم دارم..از استرسه ..
-مثل وقتی که چند دقیقه به شروع یک امتحان سخت مونده! آره؟
سری به نشونه تایید تکون دادم.
از کنارم گذشت و به سمت در رفت...قفلهای در را یکی پس از دیگری باز کرد و دوباره به سمتم برگشت و کنارم نشست.
می دونستم هدفش چیه، به دیواره مبل چسبیدم و سعی کردم بیشترین فاصله را ازش بگیرم .
پوزخندی زد و نزدیکتر نشست.
-به چشم یه بازی بهش نگاه نکن...فکر کن واقعیه!
معنی حرفش را نفهمیدم و با تردید نگاهش کردم.
-تو که خیلی باهوشی!
-یعنی چی؟
فقط لبخند زد! از همون لبخندهای جذاب و گیراش که هر بیننده ای را تحت تاثیر می گذاشت.
********
هومن
قامت بلندش را پشت پنجره دیدم..از همون فاصله هم می تونستم صورت منبسطش را حس کنم.
پشت پرده های تیره خزیده بود اما سنگینی نگاه صیاد با من بود؛ وقتی با قدم های لرزون و قلب ریتم گرفته از ماشین پیاده شدم ؛ وقتی همون ستونهای لرزون را به دویدن ترغیب کردم و با قدمهای بلند خودم را پشت درورودی رسوندم؛ وقتی در را باز کردم و نور زیاد چشمهامو زد!
-خوش اومدی هومن جون؟ خوب استراحت کردی؟
برای ثانیه ای چشمهام بسته شد و وقتی باز کردم ترلانِ هراسون و نگرون را میون بازوهای اون دیدم!
-ترلان !
لبخندی زد و بیشتر به خودش فشرد.
-اوقات خوبی را با هم گذروندیم.
دستهام مشت شد..
-دروغه..
romangram.com | @romangram_com