#آخرین_شعله_شمع_پارت_105

-چی شده؟
سرامیکهای فاصله را با دو قدم پر کرد.
دست سردم میون حجمی گرم از گوشت و استخون لانه کرد.
به سمت تخت برده شدم و نشستم.
-چته امروز؟
نمی فهمیدم نه حال خودم را نه حال مرد مقابلم را!
-چرا همه همین سوالو می پرسند!....
-دستات یخه....
دستم را به آرومی از میون انگشتهاش بیرون کشیدم.
-خب مگه اشکالی داره وسط چله زمستون دستت یخ...
با خشونت دوباره هر دو دستم را میون یک دست گرفت و با حرص گفت:( چرا با اون یارو راه افتادی رفتی خونه؟ چرا شارژ گوشیت روچک نکردی؟ چرا قهر کردی؟ چرا ..چرا....)
اوه..پس دلش پر بود...بهشون برخورده بود حضرت آقا....
یخ شدم...مثل دستهام!
-اینقدر منو سرزنش نکنید!! بسه...نمی بینید که چند روزه زندگیم متلاشی شده!! دیگه سنگین ترش نکنید!
انگار صدای منو نمی شنید...دستهامو محکمتر فشرد و گفت:( حامد این اطراف بود؟...ترسیدی درسته؟رنگت شده مثل میت!...با چه فکری آخه....دختر یک درصد هم احتمال ندادی بلایی سرت بیاره!! )
مرطوب شدن دوباره کف دستهامو حس می کردم...با عجله خواستم دستم را رها کنم که مقاومت کرد.
-میشه دستمو ول کنید!
نمی فهمیدم چرا ولی از نگاهی که روی صورتم می چرخوند ، معذب شدم.
-بشین همینجا و تکون نخور!
دستم را رها کرد.تند تند دستم را روی شلوارم کشیدم.. خشک شو لعنتی!..
به سمت میزی که کنج اتاق بود رفت و دستگاه فشار را آورد.
-بزن بالا...
-ببینید احتیاجی نیست ..خودم می دونم فشارم...
-بزن بالا اون کوفتیو!یا خودم ...
لبهام را روی هم فشار دادم و اطاعت امر کردم...
-پول آژانسو نتونستم بدم ...با اون افتضاحی که حا....
-هیس!..حرف نزن!..می رم حساب می کنم....
-نمیشه توکا همین امروز مرخص....
-هیس...
کلافه نگاهم کرد.
-دو دقیقه ساکت ...
سری تکون دادم و دوباره شروع کرد.
-نُه!!
نفسی بیرون داد و گفت:( نهار نخوردی نه؟...بر سر شکمتون منت بذارید و دو سه تالقمه توش بچپونید ، بد نمیشه ها...شدی اسکلت ! آدم می ترسه بهت دست بزنه!)

romangram.com | @romangram_com