#آخرین_شعله_شمع_پارت_103

گوشی را قطع کردم و به سمت اتاق توکا رفتم...فردا صبح مرخص بود...
*******
ترلان
این بار سوم بود که رطوبت کف دستم را با کناره های مانتوم خشک می کردم...
- چته تو ؟
صدای تو دماغی هم خیلی بانمکش کرده بود!!
-هیچی ...
-چه خبر؟ بیرون امنه و امانه؟ شهر عوض نشده؟ اتوبان جدید سه طبقه ساخته نشده؟ برج مُرجی اضافه نکردن؟ مرزها امنیت داره؟ نقشه مون کوچکتر نشده؟ بزرگتر چی؟
-توکا عزیزم سعی کن با این دماغ باند پیچی شده و این صدای بم و تودماغی کمتر حرف بزنی!!
سرِ کیف بود..مثل همیشه....چه می دونست یک گوشه شهر داره می لرزه؛ چه می دونست گوشه دلم ولوله ست؛ چه می دونست کل مسیر را چشم شدم تا مبادا حامد را در کمین خلوت امنمون ببینم...چه می دونست حتی مویرگهای چشمم هم نبض گرفتند....چه می دونست هیچ اتویانی ساخته نشده اما هر چی راه بی راه ِ نشدن و نخواستن و نرسیدنه یکجا و یک طبقه میون قفسه سینه م جمع شدند؛ چه می دونست که هنوز تک برج توی ذهنم خوشبختی و آینده اون بود!! چه می دونست نقشه وسیع قلبم داره روز به روز کم جا تر و کوچکتر میشه...چه می دونست مرزهای تنیده شدۀ دورم قوی تر و حجیم تر شدند!
-از دوکی چه خبر؟
ذهنم دوباره لب طاقچه نگاهش نشست.
-از تو باید بپرسم...مگه امروز ندیدیش؟
-چرا یکی دوباری دیدمش ولی از وقت ملاقات ، هنوز نیومده اینجا...
-بیکار که نیست روزی بیست و دو بار بیاد سراغ یه دماغ شکسته!!
-اتفاقا امروز خیلی بیکار می زد..ول و وِیلون بود بچه م!
-چطور؟
-دو ساعت پیش که اومد پیشم یه جورایی بی قرار بود..آروم نداشت انگار...عصبی بود ، خسته ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که قد و قامت ریزه فرح جون میون چهارچوب در هویدا شد....قلبم سکوت
کرد...بیکار نشست و نگاهم فقط خیره شد!!...حماقت بود اما ، ساده انگاری بود شاید ، اما این زن می تونست
نقش پررنگی تو سرنوشتم بازی کنه!! شاید پای سایز سی و هفتش ، گردن آرزوهامو می شکست !
-سلام توکا جون...خوبی عزیزم؟..
گوشه چشمی به من انداخت و بی میل از رویارویی با من یکراست به سمت توکا رفت....به ندیده شدنهایم عادت داشتم!!
-سلام خانوم کیان.....
صدای من و توکا همزمان بلند شد...
-سلام فرح جون ..زحمت افتادید....
-ببخش عزیزم...نذاشتند گل بیارم...برات میوه تازه گرفتم جون بگیری...
پاکت میوه را به دستم داد....اما دست نگاهم هنوز معطل جواب سلامم بود....
-ممنونم...
پاکت را میون یخچال کوتاه کنار تخت چپوندم و بی میل ظرف شکلات را بیرون کشیدم...
-بفرمایید ...
بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:( میل ندارم)
ظرف را روی یخچال گذاشتم...کف دستم را با کناره مانتو خشک کردم....اضطراب غیر قابل توجیهی داشتم...انگار هر لحظه کسی در کمین من و آینده و آرزوهایم بود....
-چرا رنگت پریده؟

romangram.com | @romangram_com