#آخرین_پناه_پارت_78
- نیره
- چشم بله...
خیالش راحت شد...نیره خانوم رفت...
- همیشه انقدر راحت از کسی معذرت خواهی میکنید؟؟
به سمت صدا که دقیقا پشت سرش بود برگشت...
یه مرده سی ساله با چشمای درشت قهویی وموهایی که به بالا هدایتشون کرده بود...قبل از اینکه زیاد فکر کنه که این قیافه رو کجا دیده رنگ لباساش همه چیزو لو داد...سرتاپا مشکی...
- شما باید اقای رحیمی باشید درسته؟؟
- بله
رفت ومقابلش پشت میز ایستاد: - بفرمایید پدرم گفته بود امروز صبحانه رو با شما میل میکنم.. و خودش بدون درنگ نشست ..رحیمی هم بعد از چند ثانیه نشست..پناه تکیه داد به میز وسعی کر همون طور که پدر اصرار داشت با نزاکت رفتار کنه...
- اما درمورد سوالی که پرسیدید باید بگم..همشه که بله اما همه کس نه افراد خاصی هستند که من نمیتونم ناراحتی شونو تحل کنم...
- ونیره خانم جزو اوناس
- خب من نیره خانومو بیشتر از مادرم دیدم...نمیدونم میدونید یا نه مادرم متخصص چشم وونیره خانوم پرستارم بوده ..همون دایه..
به نظر ادم جدیو خشکی میومدکه این به شغلشم مربوطه
- اطلاعی ندارم که پدرتون گفته یا نه اما من از همون موقعی که به خونه عموتون رفتید مراقبتون بودم تا دیروز..وقتی به پدرتون گفتم که مجبور شدیم خودمونو بهتون نشون بدیم گفت که باهتون حرف میزنه..از امروز به بعد هر جا که بخواید برید باید منم همراتون باشم لطفا همه کاراتون با من هماهنگ کنید..
با صدای اردوان هر دوشون از جا بلند شدن
- خب چی شد؟؟؟
رحیمی لبخند محویی زد اما قبل از اینکه حرفی بزنه پناه گفت:
- پدراینجوری من آزادیمو از دست میدم...
romangram.com | @romangram_com