#آخرین_پناه_پارت_76

باید یه کادو خوب برا لعیا میخرید از بچه ها که خداحافظی کرد ..رفت توی یه پاساژ اولین چیزی که به چشمش خورد یه بوتیک بود..چون فروشنده اش دوتا پسر جوون بودن نمیخواست بره تو وقتی زنو مردیو توش دید وارد بوتیک شد... شال لباس زنانه هم چیز تو بوتیک بود ... یه نگاه کلی انداخت بیرون رفت....خسته از یه راه رفتن طولانی مدت میخواست از پاساژ خارج شه که تصمیمی گرفت..برخلاف نظرش برای لعیا عطر بگیره وارد مغازه شد مرد حدودا 35 ساله ای فروشنده بود نگاهی به روی اسم های عطر ها انداخت.. همون موقع یه پسر 20 ساله هم اومد تو مغازه وروی صندلی نشست زیر نگاهاش پناه و عصبانی میکرد... بالاخره پناه رو به فروشنده قیمت چند تا از عطر های معروف رو پرسید اطلاعی از قیمتها نداشت چون خودش فقط از یه عطر استفاده میکرد وبیشتریا رو کادو میگرفت...فروشنده هم با صبر قیمت ها رو بهش میداد... بالاخره گرون ترین عطرو انتخاب کرد..کیف پوله شو از توی کیفش بیرون کشید به جز دو تا تراول وکمی پول خورد پولی نداشت ...پسرک سرکی توی کیفش کشید وبا تمسخر گفت:
- اول ببین پول داری بعد عطر به این گرونی انتخاب کن...
پناه عصبی.. کارت شو روی میز کوبوند و گفت:
- 9631 فروشنده سریع کارت کشید وبسته عطرو به سمت پناه گرفت.وپناه با عصبانیت از مغازه خارج شد....
چند روزی بود که احساس میکرد چند نفر پشته سرشن اما بدونه اهمییت از کنار این موضوع میگذشت...
خواست یه قدم دیگه برداره که سردی چیزیو زیرم گلوش احساس کرد شک نداشت که چاقو..صدای اشنایی تو گوشش پیچید:
- کارتتو رد کن زود باش..
صدای همون پسره تو مغازه بود ...

با پاش یکی از پاهای پسره رو کشید وهمون لحظه شرسو عقب کشید که با چاقو تماس پیدا نکنه پسره که شوک زده شده بود روی زمین افتاد ...سریع بر گشت پاشو گذاشت رو شیکم پسره
- اخرین باری که حرف زور شنیدمو یادم نمیاد!!!!!
پسره لبخند کریهی زد که دندونای زردش معلوم شد...
- منم آخرین باری که یه دختر خوشگلو شجاع دیدمو یادم نمیاد....
پاشو محکم تر فشار داد که اخمای پسره تو هم رفت... همین که پسره خواست دستی که توش چاقو بود به سمت پاش بره یه نفر با کت شلوار مشکی با بلوز مشکی پاشو رو دست پسره ..پناه متعجب پاشو از رو شکم پسره برداشت عقب رفت وبه مرده نگاه کرد... اره خودش بود... همونی که خیلی وقته قدم به قدم تعقیبش میکنه تا رفت عقب مرده با زبردستی پسرکو بلند کرد ودونبال خودش کشوند...افراد زیادی دورشون جمع شده بود...هنوز تو شوک بود که چند نفر مثل یه حافظ دورشو گرفتن وبه سمتی بردنشو سوار ماشینی کردند... بعد چند دقیقه ایستادن. پناه محکم کبوند تو بازومردی که کنارش نشسته بود .فریاد زد:
- شما اشغالا از من چی میخوایید ولم کنید ...
فکر میکرد دزدیده شده اما در کمال تعجب مرده با احترام از ماشین پیاده شد..کمک کرد پناهم پیاده شه یه تعظیم کوچیک کرد..
- متاسفم که باهاتون اینجوری برخورد کردیم اما مجبور بودیم اگه فیلمتون گرفته میشد تو درسر میفتادید..
پناه و مات ومبهوت ول کردنو رفتن...پناه سوار ماشینش شد واصلا نفهمید اونا از کجا سویئچ ماشینشو گیر اورده بودندو به اینجا انتقال داده بودند... گیجو مبهوت خودشو به خونه رسوند... پیاده شدو به سمت ساختمون دوید همینکه رادینو دید داغ دلش تازه شد اصلا یادش رفت براچی عصبی بود ... رادین جلو اومد:

romangram.com | @romangram_com