#آخرین_پناه_پارت_43

- رادین همراه ما میای کوه؟؟؟؟ رادین متعجب به پناه نگاه کرد
سامیار گفت:
- اینجوری بهتره دیگه نیستی که اسباب پناهم بریزی تو کوچه....
همه زدن زیره خنده جز رادین..که متعجب بهشون نگاه میکرد..
پناه جیغ کشید:
- نه نگو...
- چیه؟؟؟ نکنه از خودت در اوردی که ...
وپناه در اخرین لحظه سویی شو که در اورده بود را در درهانش فرو کردو دروباره اتاق از طنین خنده های بلندشان پر شد.. صدای زنگ دراومد.. سامیار دروباز کرد..مرد چشمانش از حدقه بیرون زد ..سامیار گفت:
- با کی کار داری؟؟؟؟؟؟؟
- خونه تمنا؟؟
- بفرما؟؟ - اینجاس؟؟
- نه دوتا کوچه اونورتره ....
بعد سرشو به داخل خونه بردو گفت:
- پناه پناه بیا یکی باهات کار داره...
- کیه؟؟؟ - یه مرد 30 ساله که بلوز ابی تنشه بعد زد زیره خنده.مشتی از پشت خورد تو کمرش..
- مسخره ...
- عمهِ خالته
بعد از جلو در کنار رفت..پناه با دیدن سیامک گفت:

romangram.com | @romangram_com